مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب

مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب
فرهنگی،دینی،خبری

   ضرب المثل شماره 65

 از ماست که بر ماست

در زمان‌هاي قديم وقتي پادشاهي مي‌مرد، مردم يک باز شکاري را به پرواز در مي‌آوردند تا شاه جديدشان را انتخاب کنند. باز روي شانه هر کس مي‌نشست، او شاه مي‌شد. يک بار که مردم همين کار را انجام دادند، باز دور زد و روي شانه کسي به نام «بخت‌النصر» نشست. بخت‌النصر پسر زورگويي ... .


 

در زمانهاي قديم وقتي پادشاهي ميمرد، مردم يک باز شکاري را به پرواز در ميآوردند تا شاه جديدشان را انتخاب کنند. باز روي شانه هر کس مينشست، او شاه ميشد. يک بار که مردم همين کار را انجام دادند، باز دور زد و روي شانه کسي به نام «بختالنصر» نشست. بختالنصر پسر زورگويي بود که همه از زور بازو و قيافه زشت او ميترسيدند. پيران و افراد دانا گفتند: «نه! بختالنصر آدم ظالمي است؛ او نبايد پادشاه بشود.» اما مردم به حرفهاي آنها گوش نکردند و بختالنصر را بر تخت پادشاهي نشاندند. بختالنصر تا به پادشاهي رسيد، لشکري گرد آورد و به اينجا و آنجا حمله کرد. به هر جايي ميرفت، خانهها را آتش ميزد و مال و دارايي مردم را غارت ميکرد. جان مردم از ظلم و جور او به لبشان رسيد، اما هيچکس جرئت مقابله با او را نداشت. او به هر شهري که حمله ميکرد، اول دستور ميداد بزرگان و ريشسفيدهاي شهر را جمع کنند و پيش او بياورند. بعد رو به آنها ميکرد و ميگفت: «همه ميدانيد که من چهکارهام و چه ميکنم. حالا بگوييد ببينم؛ اين بلاها که به سر شما ميآيد، چه دليلي دارد؛ از خداست يا از من؛ من ظالمم که مردم را ميکشم و مال و داراييشان را ميگيرم، يا خدا ظالم است که اين بلاها را سر شما ميآورد؟!» اگر بزرگان و ريشسفيدان ميگفتند: «خدا ظالم نيست، تو ظالمي»، کارشان ساخته بود و به جرم توهين به بختالنصر، دستور ميداد همه را بکشند. اگر هم در جوابش ميگفتند: «تو ظالم نيستي. ظلم از طرف خداست»! باز آن را بهانه ميکرد و ميگفت: «حالا که ميگوييد خدا ظالم است، بايد کشته شويد.» کمکم خبر سؤالهاي بختالنصر همهجا پيچيد. مردم فهميدند که او هدفي جز کشتن مردم ندارد و هر جوابي بدهند، نتيجهاي جز مرگشان نخواهد داشت. بختالنصر همينطور به شهرهاي مختلف لشکرکشي ميکرد تا اين که نوبت حمله به شهر «هگمتانه» فرا رسيد. مردم شهر هگمتانه که شنيدند بختالنصر بهزودي به شهرشان حمله ميکند، دور هم جمع شدند تا شايد براي سؤالهاي او جواب تازهاي پيدا کنند و از کشت و کشتار و غارت شهرشان جلوگيري کنند، اما هرچه فکر کردند، نتيجهاي نگرفتند. بالأخره مرد جواني رو به مردم شهر کرد و گفت: «با اين حساب، کار ما هم ساخته است و هر جوابي بدهيم، نابود خواهيم شد، اما من يک پيشنهاد دارم.» مردم پرسيدند: «چه پيشنهادي؟» جوان گفت: «من فکر ميکنم بتوانم جواب بهدردبخوري به بختالنصر بدهم. شما يک شتر و يک بز سفيد به من بدهيد تا پيش از حمله او، به ديدنش بروم. شايد جوابي به او دادم که باعث نجات شهرمان شود.» پيران شهر که هيچ چارهاي به نظرشان نميرسيد، حرف او را قبول کردند. جوان با يک شتر و يک بز راه افتاد. وقتي لشکر بختالنصر به دروازه شهر رسيد، جوان جلو رفت و گفت: «مردم شهر، طبق دستور شما ريشسفيد و بزرگ خود را فرستادهاند تا جواب پرسشهايتان را بدهند.» بختالنصر گفت: «من که نه بزرگي ميبينم و نه ريشسفيدي.» جوان گفت: «ما هر چه گشتيم، بزرگتر از شتر و ريشسفيدتر از بز توي شهرمان پيدا نکرديم. آنها آمدهاند تا جواب شما را بدهند، اما چون شما زبان آنها را نميدانيد، مردم مرا هم فرستادهاند تا حرفهاي آنها را ترجمه کنم.» بختالنصر عصباني شد و گفت: «مرا مسخره کردهايد؛ بلايي به سر شهرتان بياورم که در قصهها بنويسند!» جوان گفت: «براي شما چه فرقي ميکند؟ سؤالهايتان را بپرسيد، بعد هر بلايي ميخواهيد بر سر شهر ما هم بياوريد.» بختالنصر مسخرهکنان گفت: «خوب، از آنها بپرس که من ظالمم يا خدا؟» جوان رو کرد به بز و شتر، صداهاي عجيب و غريبي از خودش درآورد و بعد گوشش را برد جلو دهان آنها و طوري وانمود کرد که دارد جوابشان را ميشنود. بختالنصر که خندهاش گرفته بود، به جوان گفت: «خوب، پسر! بگو ببينم بزرگ شهر و پير شهر شما چه جوابي دادند؟» جوان گفت: «قربان! بزرگ و ريشسفيد شهر ما ميگويند که نه شما ظالميد نه خدا، ما خودمان ظالميم که اين بلاها سرمان ميآيد.» بختالنصر که تا آن روز چنين جوابي نشنيده بود، جا خورد و گفت: « منظورشان چيست؟ واضحتر بگو!» جوان گفت: «جناب شتر و جناب بز ميگويند از ماست که بر ماست. اگر ما عقلمان را به يک باز شکاري نميسپرديم و با مشورت پادشاه را انتخاب ميکرديم، حالا اسير يک چنين بدبختي و حال و روزي نبوديم.» بختالنصر که با جواب جوان حسابي غافلگير شده بود، از حمله به آنجا چشم پوشيد.

هر وقت مردم بخواهند به اين مطلب اشاره کنند که دليل همه اتفاقهاي خوب و بد در زندگيشان، رفتار خودشان است، ميگويند: «از ماست که بر ماست».


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, ] [ 14:5 ] [ حسین زارع ] [ ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب و آدرس sagha3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینک های مفید
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 49
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 70
بازدید ماه : 1960
بازدید کل : 329028
تعداد مطالب : 341
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 49
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 70
بازدید ماه : 1960
بازدید کل : 329028
تعداد مطالب : 341
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

-----------------
ایران رمان