مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب
فرهنگی،دینی،خبری

 

به گزارش روضه نیوز ؛به مناسبت بازگشت پیکر پاک و گلگون کفن 31 شهید گمنام دوران دفاع مقدس از عراق به ایران اسلامی قطعه شعر «بی شهیدان راه را گم‌کرده‌ایم» سروده آقای منصور نظری، به شهدای گمنام جنگ تحمیلی تقدیم می‌شود.

می‌رسد از دشت خون‌بار بلا - کاروان عاشقان کربلا

کاروانی از شقایق می‌رسد – پیکر مردان عاشق می‌رسد

نعشِ بی‌نام‌ونشان آورده‌اند - درد و داغی بیکران آورده‌اند

 های مردم لاله باز آورده‌اند – آهِ زهرا از حجاز آورده‌اند

کربلا را روسفید آورده‌اند - از حرم عطرِ شهید آورده‌اند

عطر عشق آورده‌اند، اما دریغ! - شهر آهن خفته در خوابی عمیق

می‌توان بیدار کرد این شهر را؟ – بُرده از خاطر خروش این نهر را؟

در هیاهوی فساد و اختلاس- در تبِ تند دلار و اسکناس

در صدای بزمِ ویلایِ خَواص - کِی طنین عشق یابد انعکاس؟

کرده کر غوغای رشوه‌خوارها- پردۀِ گوشِ علم بردارها

دانی آیا چون فساد آمد پدید؟ - از زِ خاطر بُردنِ یاد شهید

جام زهر آن پیرِ تنها نوش کرد - اشکِ دریا شعله را خاموش کرد

ساز غیرت نرم و صُلح آهنگ شد - موقع تقسیم ارث جنگ شد

ارث جنگ و جبهه‌ها تقسیم شد - عاشقی مشمول بند جیم شد

 قسمت سرمایه‌داران بُرد شد - از فقیران استخوان‌ها خُرد شد

انقلابی، اهل تشریفات شد- دورۀِ ذلت مِنَ اَلهیهات شد

بعضی آقایان شدند از جاه مست - طعم اشرافی گری بر دل نشست

شاه خویان ساکن کاخ آمدند – بر ولایت بار گستاخ آمدند

انقلابی تا که شد عالی‌جناب - غیرت و ایمانِ او را بُرد آب

خونِ یاران فرش راهِ آز شد – دورۀِ بازندگی آغاز شد

رشوه‌گیری رونق بازار شد- محترم شد باطل و حق خار شد

روزگار جبهه‌ها بگذشته بود - دورۀِ کرباسچی‌ها گشته بود

اندک‌اندک بی‌حجابی جان گرفت - بر سَرِ نیزه کسی قران گرفت

اختلاس و رشوه هر جا باب شد – سهم دهقان قسمت ارباب شد

قوم آقازاده‌ها نفتی شدند - در اروپا آمد و رفتی شدند

در دبی سرگرم صرافی شدند - بی‌رگ و بی‌درد و اشرافی شدند

برج‌ها با آسمان هم سر شدند - کوخ‌ها ویران و ویران‌تر شدند

 اندک‌اندک گوش‌ها هم کر شدند - قلب‌ها از سنگ محکم‌تر شدند

نالۀِ مستضعفین آزار شد - خونِ مردم رونق بازار شد

هرچه شد ایمان ما درویش‌تر - ارتفاع برج‌ها شد بیشتر

 از شهادت شد تراکم هر چه کَم- برج‌های پرتراکم شد علم

 رویِ دارِ رشوه قالی بافتند - شهر زیبای خیالی ساختند

برج‌های حرص و آز و آرزو - آسمان را هم خراشیدند رو

 انحرافی حلقه‌ها زنجیر شد – با ولایت در جمل درگیر شد

در حرورا خیمه‌ها افراشتند – قصد فتنه با ولایت داشتند

نهروان را باز برپا ساختند - اسب لجبازی ولی را تاختند

دورۀِ مردان بی‌تدبیر بود – بسته بر پای ولی زنجیر بود

او که می‌گفت آگهی از غِیب داشت - سر هزاران خاوری در جِیب داشت

فتنه‌های سبز و سرخ آمد جلی - شد جگرخون رهبرم سید علی

پیر ما را مو سپیدش ساختند - زنده او را هم شهیدش ساختند

ای هوس آلوده‌های آتشین  - برج‌های عاج بی‌دردی نشین

جاهلان مسحورِ سحر و وِردتان - انحرافی حلقه‌ها در گردتان

ای دروغین دیده بر خود هاله‌ها – یادتان می‌آید از آلاله‌ها

 ای که روی از عشق پنهان می‌کنید – شرم از روی شهیدان می‌کنید؟

گشته مستان بادۀ برجام را - یادتان می‌آید آن ایام را

در کفن پوشیده عشق آورده‌اند - عطر عباس از دمشق آورده‌اند

از خُم سجاده نور آورده‌اند – بادۀِ ناب ظهور آورده‌اند

بر جگرها هدیه داغ آورده‌اند - نعش یوسف از عراق آورده‌اند

 بس که دارد مشتری اما فساد - گشته بازار شهیدان هم کساد

 در غبار سامری گوساله‌ها - می‌شود گُم عطر یاس و لاله‌ها

این‌یکی فیش نجومیِ حقوق - اختلاس و رشوه در کرنا و بوق

آن‌یکی لبریز آمار دروغ  - منحرف بر گردن او بسته یوغ

آن‌یکی بازیچۀِ رمال‌ها – غرق اسطرلاب رمل و فال‌ها

ای که خواندی مردمان را خار و خس – فتنه آوردی به پا از پیش و پس

 وعده‌های پاک دستی پس چه شد - غیرت و میهن‌پرستی پس چه شد

 انحرافی حلقه‌ها را غیب‌گو - دولتی پاک و بَری از عیب کو

سفره هامان را بهای نفت کو - او که غارت کرد و خارج رفت کو

ای که بودی بر همه تو بازرس -  پس بیاور خاوری را باز پس

نوبهارت رنگ پاییزی گرفت- یار غارت هم که زیرمیزی گرفت

ای به غارت برده بیت‌المال را - کم کُن این بیهوده قیل‌وقال را

ای که میگویی خروسی با تو نیست - این دم بیرون زده از آن کیست؟

 ای زمستان از بهاران دم مزن - ای مغول از سر به داران دم مزن

 قصد دریای تلاطم کرده‌ایم - بی شهیدان راه را گم‌کرده‌ایم

کدخدا را ما خدا پنداشتیم  - بر حبابی خانه محکم داشتیم

یادمان رفت از شهیدان وای عشق - پس چه شد آن شور و آن بلوای عشق

رفت از خاطر چرا آن عشق و شور – از شهیدان ما چرا گشتیم دور

این‌همه رشوه فساد و اختلاس - از کجا می‌آید آخر ای خواص

 نامه‌ها اِی داده بر مهدی به عشق - ای دلاور مردم بی‌تاب عشق

 منتظر ای قوم در آدینه‌ها - شور نوابی چه شد در سینه‌ها ؟

های مردم با ولی یاری کنید – مانده تنها او علمداری کنید

 اِی علمداران نه وقت خواب‌هاست - دورۀِ ما دورۀِ نواب‌هاست

فاسدان را یک‌به‌یک رسوا کنید – مشت این قوم لعین را واکنید

ما ز مهدی غایبیم او در حضور - ما عقب افکنده‌ایم او را ظهور

این‌همه فسق و فساد و رشوه چیست - خون بباید بر چنین حالی گریست

این فساد آورده ما را در حرج - تا ثریا رفته این دیوار کج

حرمت این بسته بر ما راه حج- منجی ما را خدا عجل فرج

به امید ظهور حضرت یار

27 تیرماه 1395 – منصور نظری


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 21 شهريور 1395برچسب:, ] [ 11:50 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

 نشان دوست

 ز شهر عشق تو را سینه چاک آوردند

به عرش  رفته  ما  را  به  خاک  آوردند

عبور کرده ای از کوچه سحر گویی

که روی دست تو را تابناک آوردند

به ذهن باغ همیشه تو سبز خواهی ماند

اگر نشان ز تو تنها پلاک آوردند

بیا بخوان تو دوباره روایتی از فتح

که فصلنامه ای

******

چرا به خانه نمی آیی؟

فدای نرگس مستت باد، هزار زنبق صحرایی
هزار سر همه سودایی، هزار دل همه دریایی
میان کوچه بیداران، هنوز در گذر توفان
به یاد چشم تو می سوزد، چراغ این شب یلدایی
کنار من بنشین امشب، که تا سپیده سخن گویم
تو از طلوع اهورایی، من از غروب تماشایی
هزار شب همه شب بی تو، زبان زمزمه ام این بود
بخواب تا بدمد بختت، بخواب ای سر سودایی
چه مانده است زما یاران! دلی شکسته تر از باران
دلی شکسته که خوکرده است، به درد و داغ و شکیبایی
تو نیستی و دلت اینجاست، کنار آینه و قرآن
برادران همه برگشتند، چرا به خانه نمی آیی؟

علیرضا قزوه


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 21 شهريور 1395برچسب:, ] [ 11:48 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

 

                     بسم الله الرحمن الرحیم وبه نستعین

روز هشتم ماه دوالحجه را ترویه می نامند ودر واقع در این روز حجاج محرم  می شوند وبه سوی منا وعرفات رفته تا اعمال ومناسک حج را

انجام دهند

ولذا هرکسی که بخواهد به حج مشرف شود سعی می کند

 که تا روز هشتم خود را به آن سرزمین برساند ودر واقع تمام کسانی که قصد انجام دادن  اعمال حج را دارند تا روز هشتم خودرا به مکه می رسانند  اما در سال شصت هجری در حالی که همه زائرین خانه خدا به مکه آمده بودند شاهد واقعه ای دردناک بودند وآن این که منوجه شدند که حجة الله وخلیفة الله وامام زمانشان حضرت ابی عبدالله الحسین (سلام الله علیه )همراه بااهل بیت واصحاب ویاران با وفایشان  علی رغم میل باطنیشان از مکه خارج می شوند!!!

اگر کسی به این خروج در چنین لحظاتی فکر کند به این معنا می رسد که این روز برای آن حضرت جه روز سختی بوده است ؛ زیرا خارج شدن حجة الله در یک چنین زمانی که همه آماده برای محرم شدن هستند بسیار دشوار است !!

چرا؟

دلائل مختلفی برای این خروج ذکر شده است از آن جمله چنین نقل می کنند : که کسانی از طرف حکومت وقت (یزید ) قصد داشتند تا حضرت را در ایام حج در خانه خدا به قتل برسانند وحضرت برای این که حرمت بیت الله الحرام حفظ شود ودر خانه خدا خونریزی نشود ترجیح دادند که از خانه خدا خارج شوند تا چنین واقعه ای اتفاق نیفتد .وقتی از حضرت در باره خروج از مکه سؤال می شود چنین آمده است که در جواب قریب به این بیان فرمودند:«جدم رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم ) را در خواب دیدم وبه من فرمودند :«اخرج الی العراق ان الله شاء ان یراک قتیلا»=برو به طرف عراق خداوند میخواهد تو را کشته ببیند»شاعر برای این واقعه تاریخی چنین سروده است :

 

   به یوم ترویه محمل ببستند            خواتین اندر آن محمل  نشستند     

  حرم را از حرم کردند بیرون               همه سر گشته اندر دشت وهامون

   همه  قربانیان  کعبه      دل                 برون خرگه زدند  از       کعبه گل

  کسانی را که در عالم پناهند               برون کردند از  بیت          خداوند
هدی با زنگ اشتر گشت چون جفت       ترمای عدی عدی با آن شتر گفت
همین با نو که بر اشتر سوار است           مهین دخت امیر مومنان        است
همین بانو که بر اشتر نشسته                 دل از قید علائقها             گسسته
 مبادا آن که آزارش نمایی                   هم آزار دل زارش               نمایی


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 21 شهريور 1395برچسب:, ] [ 11:42 ] [ حسین زارع ] [ ]

دل خوش از آنیم که حج می رویم
غافل از آنیم که کج میرویم

کعبه به دیدار خدا میرویم
او که همین جاست، کجا می رویم

حج به خدا جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک نیست

دین که به تسبیح و سر و ریش نیست
هر که علی گفت که درویش نیست

صبح همه صبح در پی مکر و فریب
شب همه شب گریه و امن یجیب


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 21 شهريور 1395برچسب:, ] [ 10:43 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

عباس از مقابلش امشب تکان نخورد
طوري عنان گرفت که مرکب تکان نخورد
با احتياط خواهر خود را سوار کرد
طوري که آب در دل زينب تکان نخورد

*************************

علت اين حج نا تمام بزرگ است
از طرفي هم سپاه شام بزرگ است
بغض فرو خورده ي امام بزرگ است

پشت سر كاروانش آب نپاشيد
آه نمك بر دل كباب نپاشيد

ماند ؛ و گفتند حاضر است كه باشد
رفت ؛ و گفتند عابر است كه باشد
گريه ندارد ؛ مسافر است كه باشد

آب نپاشيد ميرود كه نيايد
دل به بيابان تشنه زد كه نيايد

رفت و پي اش آمدند نامه رسان ها
باز همان وعده ها و خط و نشان ها
كندي شمشيرها و نيش زبان ها

آب نپاشيد كه به آب نياز است
كوفه اگر مقصد است راه دراز است

قافله اي مي رسد غبار ندارد
قافله سالار آن قرار ندارد
از همه يك جور انتظار ندارد

هركسي از بين راه، راه جدا كرد
گاه به او دل سپرد گاه جدا كرد

صلح كه هرگز! جهاد هم برسد هيچ
لشگر ابن زياد هم برسد هيچ
اين كه نسيم است، باد هم برسد هيچ

آب نريزيد، جام ها پر خون است
عقل نشسته، ميانه دار جنون است

 نسبت اين دو سپاه، يك به هزار است
مشك هنوز آنطرف به دست سوار است
با ترك لب چقدر مثل انار است

از سر مشكش عمو ولي نگذشته
آب هنوز از سر علي نگذشته

دشت پر از بوي نافه ميشود امروز
گرگ از آهو كلافه ميشود امروز
بر هنر عشق اضافه ميشود امروز

اين سر آزاد عشق بود كه افتاد
در سر ما باد عشق بود كه افتاد

سوختن در چرا به چشم نيامد؟
خطبه ي حيدر چرا به چشم نيامد؟
گريه ي اصغر چرا به چشم نيامد؟

پاسخ چندين هزار مسئله سرخ است
آب بريزيد دست حرمله سرخ است

محمد حسين ملکيان

*************************

خاندان علي و ننگ مذلت هيهات
دامن فاطمي و لکه بيعت هيهات

علم حادثه بردار سفر بايد کرد
پاي در معرکه بگذار خطر بايد کرد

باربربند دگر ترک وطن بايد کرد
تيغ برگير که باتيغ سخن بايد گفت

جاده در جاده به ديدار خدا بايد رفت
خسته ، پاي آبله تا کرببلا بايد رفت

طاقت هجر نداري ره هجرت بازاست
پاي اگر هست تورا جاده جنت باز است

فصل وصل است گر از فاصله ها درگذريد
اي مجانين حق از سلسله ها درگذريد

سر به شمشير سپاريد که تقدير اين است
شکوه زنهار که تاوان جنون سنگين است

عشق گويد که ازاين مرحله چون بايد رفت
بي سر وبي کفن ،آغشته به خون بايد رفت

هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله
هرکه دارد سر همراهي ما بسم الله

خيمه رانيز دمي چند به ظلمت بسپار
راه رجعت به سلامت طلبان بسپار

هرکه را ذوق جراحت نبود برگردد
هر که را ذوق شهادت نبود برگردد

هان که فردا سرو شمشير به هم خواهد خورد
سرنوشت همه با تيغ رقم خواهد خورد

عشق طوفان جنون دگر انگيخته بود
عطش و حنجر و خنجر به هم آميخته بود

آسمان در قدح تشنه هفتاد و دوصبح
يک افق باده زدرياي شفق ريخته بود

ماند هفتاد و دو شوريده از آو مدعيان
همه را عشق به غربال بلا بيخته بود

در شگفتم که کسي جز شهدا زنده نماند
عشق از آن محشر کبري که بر انگيخته بود

محشري بود تماشايي و عاشورايي
که به تصوير نيايد زقلم فرسايي

شهسواران پي معراج کمر مي بستند
زره حادثه مردانه به برمي بستند

مرگ از هيبت آنها متواري مي شد
تافرا سوي صف خصم فراري مي شد

همه را شوق که از کاش زنو زنده شويم
زخمها خورده و درخون خود افکنده شويم

کاش صدبار بميريم و زنو جان گيريم
پير رخصت دهد و جانب ميدان گيريم

تانفس مي دمد از حنجره تکبير زنيم
در رکاب پسر فاطمه شمشير زنيم

 شاعر ???????




موضوعات مرتبط: حركت كاروان از مكه به كربلا

برچسب‌ها: اشعار حرکت کاروان امام حسين(ع) از مکه به کربلا

[ 9 / 7 / 1393
 
] [ ] [ مهدی وحیدی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 21 شهريور 1395برچسب:, ] [ 10:22 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

زمزمۀ روضۀ شب دوم

اینجا کجاست برادر        دلم به غم اسیره

گرفته غم گلومو             زینب داره میمیره

جانم رسیده بر لب         برس به دادِ زینب

 

گرفته ای عزیزم          راهِ نفس تو سینه

میشه داداش که مارو      برگردونی مدینه

من بی قرارم اینجا         دلشوره دارم اینجا

 

ترسم اینه که روزی       به ماتمت بشینم

آخر تو این بیابون        داغ تو رو ببینم

ای یار کربلایی            می ترسم از جدایی

 

خواهر با سوز نالت       قلب منو نسوزون

پیاده شو ز محمل          با این دل پریشون

ای یار و هم زبونم        آتیش نزن به جونم

 

دخت نجیب حیدر        ای پاک چون گل یاس

پایین بیا ز ناقه            زانو گرفته عباس

با احترام کامل

پایین بیا ز محمل

زیر گلویِ یارت              این گودیُ می بینی

یک روز میای و بوسه    از پارگیش می چینی

وقت سجود نیزه

اینجاست فرود نیزه

 

اعوذ بالله من الکرب و البلاء

زمین کربلا اینجاست زینب

دیار پر بلا اینجاست زینب

تحمل می کنی؟ گویم برایت

فراق ما دو تا اینجاست زینب

صدایی آشنا آید به گوشم

که مادر قبل ما اینجاست زینب

چه سرهایی شکسته بین این دشت

مسیر انبیا اینجاست زینب

برای خواب پنجاه سال پیشت

دم تعبیر ها اینجاست زینب

همان جایی که گفته «امّ أیمن»

زمین نینوا، اینجاست زینب

بزن بوسه تمام سینه ام را

ضریح مصطفی اینجاست زینب

همان جایی که قرآنها بیفتد

به زیر دست و پا اینجاست زینب

ببین نرمی زیر حنجرم را

فرود نیزه ها اینجاست زینب

ببین این مهره های محکمم را

ذبیحاً بالقفا اینجاست زینب

تمام خاک این صحرا خریدم

همه سرّ خدا اینجاست زینب

به مسلخ پا گذاریّ و ببینی

غسیلاً بالدّماء اینجاست زینب

مبادا معجر از سر وا نمایی

عدوی بی حیا اینجاست زینب

حنا از خون به گیسویت بگیری

حجاب کبریا اینجاست زینب

 

 

 

موضوعات مرتبط: امام حسین(ع)، حضرت زینب(س)

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 21 شهريور 1395برچسب:, ] [ 10:7 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

نویسنده :
تاریخ : یکشنبه دوازدهم آبان ۱۳۹۲
نظر دهید

.:جهت دانلود سبک کلیک فرمایید:.

 

منم آواره بین کوفه – شدم بیچاره بین کوفه

لبم شد پاره بین کوفه –  ( حسین جان )

کشیده کارم بر سر دار – خداحافظ ای شاه بی یار

قرار ما در بین بازار ( حسین جان )

سردارم – ولی خسته و بی کس و بی یارم

زروی تو آقا خجالت دارم – کجایی نگارم 

میا به کوفه شد ذکر آخرم

به راه زینب افتاده این سرم

مرا دعا کن ای حاجی حرم

(( یابن الزهرا کوفه میا حسین ))

سفیر شاه کربلایم – به درد و غربت مبتلایم

شده شهر کوفه منایم ( حسین جان )

تماشایی شد ماجرایم – اسیر قومی بی وفایم

پریشان بین کوچه هایم ( حسین جان )

واویلا – کجایی ببینی تو احوالم را

تن بی سرم روی خاک صحرا – فدای تو آقا

نشیند اینجا بر نیزه ها سرت

دل نگرانم بر حال خواهرت

شود به کوفه آواره دخترت

(( یابن الزهرا کوفه میا حسین ))

 

ببین خون ریزد از لبانم – نشان نیزه بر دهانم

خودم را هر سو میکشانم ( حسین جان )

ببین آشفته گیسوانم – دهد با پا دشمن تکانم

نمانده سالم استخوانم ( حسین جان )

واویلا – میان مسیر و گذر افتادم

به زیر لگدهایشان جان دادم – برس تو بدادم

سرم بروی دروازه نازنین

کشیده جسمم شد روی این زمین

تو برقناره از پا تنم ببین

(( یابن الزهرا کوفه میا حسین ))

رسد روزیکه قحط آب است – پریشان گیسوی رباب است

علی اصغر در پیچ و تاب است ( حسین جان )

دل زینب در اضطراب است – رخت از خون لب خضاب است

سرت بین بزم شراب است ( حسین جان )

واویلا –  لبت را به بازی بگیرد دشمن

به غارت رود پیکر و پیراهن – شبیه تن من

بریزد اینجا گیسوی تو به هم

به زیر نیزه پهلوی تو بهم

شده گسسته ابروی تو زهم

(( یابن الزهرا کوفه میا حسین ))


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 21 شهريور 1395برچسب:, ] [ 9:39 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

دیدند حال آقا (ع) دارد بد تر می شود. یک طبیب آوردند. دستمال زردی در جای شکافتگی به سر آقا بسته بودند. از بس رنگ صورت اقا زرد شده بود اصلا معلوم نبود که به سر آقا دستمال بسته اند. طبیب تا به آقا نگاه کرد خیلی منقلب شد گفت: یک ریه گوسفند برای من بیاورید. یک ریه تازه آوردند. این طبیب با یک حساب دقیق طبی یک رگ از داخل این ریه بیرون کشید. دستمال سر را باز کردو این رگ را داخل شکافتگی سر گذاشت و دوباره دستمال را به سر آقا بست. گفت: آقا زاده ها! سه،چهار دقیقه صبر کنید،نتیجه را می گویم. شما می دانید دیگر این بچه ها در چنین وقتی  حالشان چطور است. خانمها و دخترها پشت در ایستاده اند تا ببینند که طبیب چه می گوید. بچه ها دلشان منقلب است. منتظرندکه ببینند طبیب چه می گوید. سه، چهار دقیقه گذشت. یک وقت دیدند طبیب دستمال را باز کرد و رگ را از وسط شکافتگی سر در آورد. مقابل خورشید گرفت و یک نگاهی به آن کرد. رو کرد به امام علی (ع) صدا زد: آقا جان! وصیت خود را بکن که ضربه دشمن خدا کار خود را کرده، زهر به مغز اثر کرده است. فقط من یک چیز می توانم بگویم و آن این که اگر بابایتان اگر آب خواست به جای آب به او شیر بدهید. اگر غذا می خواهد باز به او شیر بدهید. زهر جگرش را آتش می زند. هیچ چیز مثل شیر خنکش نمی کند. آقایان! چند دقیقه بیشتر نگذشت که در شهر کوفه پخش شد که برای آقا شیر خوب است. یک وقت دیدند از اطراف و اکناف،مردم دارند قدح قدح شیر می اورند.زنی چهارتا بچه یتیم دارد. این زن یک شتر دارد. شیر شترش را می دوشد و می فروشد و با این کار خرج زندگی اش را در می آورد. امام حسن (ع) دید این زن هم قدح شیر آورده است. صدا زد: مادر! تو چرا شیر آوردی؟ گفت: آقا! من نمی خواستم بیاورم. می خواستم شیر را بدوشم و بفروشم اما خدا می داند یک وقت دیدم بچه هایم آمدند و گفتند: مادر! ما امروز نهار نمی خواهیم. آقا علی (ع) برایش شیر خوب است. امشب شب یتیمی شیعه است. امشب هر کس شیعه باشد یتیم شده است. آی علی!آیا امشب می خواهی جواب ما را ندهی؟ تمام بچه هایش را دورش جمع کرد و با همه وداع نمود. حاضرید یا نه؟ یک وقت دیدند علی(ع) پایش را طرف قبله دراز کرد. وای علی کشته شد! ما طرفدار علی هستیم ما برای علی(ع) می میریم. وای علی کشته شد ! شیر خدا کشته شد!... الهی به آبروی امیر المومنین(ع)ما را از علی جدا نکن



نویسنده خادم الشهداء در 09:50 ب.ظ | نظرات(2)

آی زن و مرد امشب علی (ع) برای افطار به خانه دخترش آمد. امّ کلثوم مقداری نمک و یک ظرف شیر آماده کرده تا بابایش بخورد. امیرالمومنین(ع) تا نشست سر سفره صدا زد: دخترجان! کی دیدی بابایت سر سفره دو جور خورشت داشته باشد. بی بی ظرف شیر را برداشت علی(ع) با نان و نمک افطار کرد. آه! امشب علی(ع) گاهی قران می خواند، گاهی مناجات می کند، گاهی می اید درصحن حیاط به ستاره ها نگاه می کند و می گوید: « انّا لله و انّا الیه راجعون » یک وقت امّ کلثوم صدا زد: بابا! چرا امشب که خانه من آمدی این قدر ناراحتم می کنی؟ دختر،بابا دوست است. وای! نزدیک اذان صبح شد.علی(ع) وضو گرفت، عبایش را پوشید، عصایش را در دستش گرفت. همین که خواست از خانه بیرون بیاید دید این مرغابی ها آمدند دامنش را گرفتند. امّ کلثوم بیشتر ناراحت شد، صدا زد: بابا! خانه من زیاد می آمدی،اما هیچ گاه این مرغها چنین نمی کردند. بابا! مگر امشب خبری است؟علی! علی! علی!...  آقا آمد طرف مسجد، رفت بالای مناره یک اذان دلربایی گفت: تمام مردم مردم کوفه صدایش را شنیدند. آی خدا! دیگر نمی گویم چه شد آماده اید یا نه ؟ آی زن و مرد! یک وقت دیدند زینب(س) دارد می دود، یا الله! یا الله! آمد صدا زد حسن جان! بلند شو. حسین جان بلند شو. گفتند: خواهر! مگر چه خبر است؟ صدا زد: برادرها! بلند شوید ببینید این منادی چه می گوید؟ صدا زد: برادرها! منادی دارد می گوید: مردم! علی را کشتند. وای علی کشته شد! وای علی کشته شد! شب ضربت خوردن علی(ع) است. آی علی! این شیعه هایت هنوز نمرده اند. اینها زنده اند. علاقه ات در روح ما خوابیده است. حجة بن الحسن! عمامه ام را هم بر می دارم. من نوحه خوانم، من واعظ نیستم، من روضه خوانم، من واعظ نیستم، من سینه زن علی (ع) هستم،واعظ نیستم. وای علی کشته شد! شیر خدا کشته شد! « اللهم انا نسئلک و ندعوک باسم العظیم الا عظم الا عزالاجل الااکرم بحق الزهرا و أبیها و بعلها و بنیها، سیما مولانا و سیدنا حجة بن الحسن العسکری. چهل مرتبه: یا الله! به آبروی امام عصر(عج) ما را بیامرز! پدر و مادرمان را بیامرز!



نویسنده خادم الشهداء در 09:33 ب.ظ | نظرات(0)

بارالها رهبراسلامیان کی خواهد آمد   شیعیان را غم گسار مهربان کی خواهد آمد؟

انتظار مصلحی دارد جهان اما نداند مصلح کل،رهنمای انس و جان کی خواهد آمد؟

شاعر دیگر در جواب می گوید:

خستگان عشق را ایام درمان خواهد آمد   غم مخور آخر طیب دردمندان خواهد آمد

آن قدر از کردگار خویشتن امیدوارم            که شفا بخش دل امیدواران خواهد آمد

دردمندان،مستمندان،بی پناهان را بگویید  منجی عالم،پناه بی پناهان خواهد آمد

صبرکن یا فاطمه! ای بانوی پهلو شکسته مهدیت با شیشه دارو و درمان خواهد آمد

به خدا! به خدا! آی شیعه ها! آقایمان می آید. به خدا! طرفدار بی کسی ها می آید. آقا جان! به خدا ما غریب شده ایم. پسرفاطمه (س) به خدا شیعه هایت بی کس شده اند. آقا جان هر کس می رسد به سر ما می زنند. قربان تو شوم دیگر بس است. حجة بن الحسن! شیعه هایت پژمرده شده اند. پسرفاطمه (س) دوستانت افسرده شده اند. مهدی قرآن! طفدارانت دل شکسته شده اند. خودت هم از خدا بخواه خدا فرجت را نزدیک کند. فراق خودمان کم است، دشمن هم ما را سرزنش می کند. می گویند: اگر آقا داشتید می آمد. آقا جان بچه هایمان جوان شدند. جوانهایمان پیر شدند. یک عده از پیرهایمان مردند. آخر هم تو را ندیدند. آقا جان! به خدا خسته ام. ارباب جان! می دانی ناراحتم. پسر فاطمه (س)! می دانی به چه عقیده ای در این بیابانها راه می افتم. پسر فاطمه (س) خستگی سرم نمی شود. نیم ساعت پیش،بچه ای به من چیزی گفت. پریشان بودم پریشان ترم کرد. یک بچه ده ، دوازده ساله آمد،دستم را گرفت. گفت: آقای کافی!این جمعه آقا می آید یا نه؟ حجة بن الحسن! ببین این بچه هایمان چه می گویند؟ بچه جان! چرا ناراحتم کردی؟ داغ خودم کم است هی نمک روی زخم دلم می پاشی. آقا! قربانت شوم یک عمر است سر راهت نشسته ام. به هر کس می رسم می گویم: نا امید نباش آقا می اید. منتظر بشین آقا می آید. یابن الحسن! آقاجان ما که مردیم. چند شب پیش نشسته بودم، وصیت نامه ای برای خودم می نوشتم. در وصیت نامه ام نوشتم وقتی من مردم اگر بین هفته بود جنازه ام را بگذارید در سرد خانه باشد،تا صبح جمعه شود و دوستان دور جنازه ام یک دعای ندبه بخوانند و چند تا « یا صاحب الزمان» بگویند. تا جنازه ام نیز ناله تان را بشنود. یک نفر از رفقا نامه ای به من نوشت. ازآن آدمهای عاشق امام زمان (ع) است. در نامه اش چیزی نوشته بود که چند روزی حالم را منقلب کرد. نوشته بود: من چهل شب چهارشنبه از یزد حرکت می کردم و به جمکران می آمدم. توسلی داشتم و برگشتم. نوشته: حاج آقا! شب چهارشنبه چهلم، خسته خسته بودم،یک ساعتی اول شب بخوابم و سحر بلند شوم،برنامه ام را انجام دهم. می گوید: داخل صحن هوا گرم بود، خوابیده بودم. یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک عده طلبه آمدند. گفتم: چه خبر است؟ گفتند: آقا دارد می آید. حجة بن الحسن (ع) دارد می آید. خوشحال شدم. دویدم،آقا را دیدم اما نتونستم جلو بروم. گفتم: آیا آقا آمده اند که بمانند؟ خودشان بلند فرمودند: برو به مردم بگو برایم دعا کنند تا خدا فرجم را نزدیک کند. آی مردم! به خدا قسم این دعاهایتا اثر دارد. والله این ناله هایتان اثر دارد. خود اقا به مرحوم مجلسی فرمود: مجلسی!به شیعه هایم بگو برایم دعا کنند. به خدا دلش خون است. اما مصلحت در این است که فعلا پسر فاطمه(عج) در پس پرده غیبت باشد. تا کی نمی دانم. دلت اینجاست؟ می خواهم یک دعا کنم. آی آنهایی که دوستش دارید از ته دل آمین بگویید. الهی! به پهلوی شکسته زهرا(س) خدایا!به صورت سیلی خورده زهرا(س)،الهی! به جگر پاره پاره امام حسن(ع)،الهی به سر بریده حسین(ع) قسمت می دهم حالا دیگر فرجش را نزدیک کن!آقا جان! آقا جان!آقاجان! به خدا ما هم دلمان خون است.

دیده در هجر تو شرمنده احسانم کرد         بس که شبها گهر اشک به دامانم کرد

آقا جان! دیگر من از چشمهایم خجالت می کشم از بس برایت گریه کرد. تا کی من به این چشمهایم بگویم که در فراق تو اشک بریزد.

شاه ای از گل روی تو به بلبل گفتم           این تنگ حوصله، رسوای گلستانم کرد

شمه ای از غم هجران تو گفتم با شمع       آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد

آقا !خاک کف پایت طوطیای چشمم. اقاجان! نمی خواهم گلایه کنم فقط می خواهم عرض کنم : آقا جان! حجة بن الحسن! این وقت شب ما اینجا آمده ایم دور همدیگر نشسته ایم،می توانستیم برویم بخوابیم. اما همه آمده اند تو را می خواهند. مهمانها نشسته اند . منتظر تو هستند. « اللهم صل علی محمد و آل محمد، بحق الحجة یا الله»



نویسنده خادم الشهداء در 09:30 ب.ظ | نظرات(0)

چون که شود روز جمعه دل نگرانیم                         منتظر مقدم امام زمانیم

جمع شویم و دعای ندبه بخوانیم                   تا که شود آشکار آن شه خوبان

ما هم یعقوب وار دیده به راهت                        منتظر دیدن جمال چو ماهت

این غم و افسردگی و رنج و نقاهت                   گشته پدید از فراقت ای تابان

ای شب هجران مگر که بی سحر هستی         نوبه ما کی شود به ما برسی

نسبت مه دادنم به شه غلط هستی                 ما کجا و جمال یوسف دوران

شمس و قمر شعله ای زمشعل رویش           ظلمت امکان سواد طرَه مویش

یوسف کنعان گلی زگلشن رویش                 شاه حجازی بود نه برده کنعان

کافی مسکین زبهر دیدن رویت              گشته چو مجنون اسیر بر سر کویت

تشنه ی یک جام وصلت است ز جویت        جام وصالت رسان به کام گدایان

 

آقا من که چیزی دیگر از تو نمی خواهم   فقط می خواهم یک بار دیگر ببینمت . مهدی جان! قربان تو شوم فقط می خواهم یک دفعه ببینمت . آقا جان ! من که دارم برات میمیرم پسر فاطمه ! موهای سرو صورتم سفید شده است . حجة بن الحسن ! تا کی در انتظارت بمانم آقا جان ! میترسم بمیرم و تو را نبینم. اگر عاشق هستم تو عاشقم کردی . آقا جان! اگر دیوانه ام تو دیوانه ام کردی . اگر در به درم تو دربه درم کردی . به مادرت فاطمه (ع) قسم هر کجا بروم میگویم : مهدی جان . به مادرت زهرا (ع) قسم به هر کس می رسم می گویم : بگو مهدی جان .آنقدر صدایت میزنم تا جوابم بدهی آنقدر ناله می کنم تا جوابم بدهی . آنقدر فریاد می زنم تا جوابم بدهی . آنقدر در خانه ات را می زنم تا در به رویم باز کنی . به خدا قسم مردم را در خانه ات میشورانم . در هر روستایی که منبر بروم می گویی: برویم در خانه ی امام زمان (ع) در هر شهری که منبر بروم می گوییم : برویم در خانه  مهدی فاطمه (ع) به هر کس که برسم می گویم : بی خود نشسته اید ، بلند شوید برویم در خانه اش را بزینم .

آقا جان! آخه ما که غیر از تو کسی را نداریم . ما که غیر از تو پناهی نداریم . حجة بن الحسن ! دشمنهایت زیاد شده اند . پسر فاطمه ! دوستانت را محاصره کرده اند. این چهار تا شیعه هایت غریب شده اند. شیعه هایت بی کس شده اند . شیعه هایت بی یاور شده اند . هر کس از راه میرسد به ما تو سری میزند. یا الله!

هر کس از راه میرسد به سرمان میزند. آری کسی که صاحبش بالای سرش نباشد، اذیتش می کنند. بگویم در این صبح جمعه یا نه ؟ ای خدا! بگوییم ؟ کار به جایی رسیده که به ما میگویند: اگر شما آقا داشتید می آمد . خدایا! دیگر قدر سرزنش بشنوم؟ چقدر شماتت بشنوم؟ خدایا! کی میشود پرده  را کنار بزنی و پسر فاطمه بیرون بیاید؟ کی میشود آقا ظهور کند و من هم سرم را بلند کنم و بگویم: دیدید آقایم آمد. سینه ام را سپر کنم و بگویم: دیدید اربابم آمد . خدایا! اذان صبح شد و آقا نیامد. نماز صبحمان را خوانده ایم، آقا نیامد. مگر میخواهد این جمعه هم نیاید؟

شاه ! زفقیران روی مگردان                      بر درگهت افتاده به صد گونه امیدی 

آی گرفتارها! آی متبلاها!مگر شیعه نباشید! اگر شیعه هستید و عقیده به امام زمان (ع) دارید، اگر پایبند به حجة بن الحسن (عج) هستید بگویید: یابن الحسن! یابن الحسن!.... آقا جان یک عده صبح جمعه دست زن و بچه هایشان را گرفته اند و کنار دریاها رفته اند. دنبال هرزگی و بی بند باری رفته اند. یک عده آدم خوش عقیده هم در این هوای گرم بلند شده اند و به مهدیه ات آمده اند، اگر به تو عقیده نداشتند صدایت نمی زدند. اگر به تو معتقد نبودند به خانه ات نمی آمدند. به جان مادرت فاطمه (س) دوستت داریم. به خدا قسم به تو علاقه داریم. به تو پایبندیم. آقا جان! نمی شود ما تو را بخواهیم ولی تو ما را نمی خواهی. نمی شود من صدایت بزنم و تو اعتنایم نکنی. آنقدر صبح جمعه به دوستان و برادرانم می گویم صدایت بزنند، به مادرها می گویم ناله کنند تا هر کجای این عالم هستی صبح جمعه ای، سری به مهدیه ات بزنی و ببینی این مهمانهایت چه می گویند؟ چه کار دارند؟ چه می خواهند؟ یا بن الحسن! یابن الحسن!....

ای مریض دارها! آی مریضها! کسی را صدا بزنید که اسمش شفاست. همه صدایش بزنید: یابن الحسن! یابن الحسن!...



نویسنده خادم الشهداء در 09:22 ب.ظ | نظرات(1)

ای مردم! امشب، شب جنبیدن و جهش است. می دانید چرا؟ امشب هر پر و بالی دارید بزنید! آماده شوید که فردا شب شب احیا است. فیض بگیرید! این دل اگر کثیف است یک جارو بردارید و کثافتهایش را بیرون بریز! این روح اگر الوده است تمیزش کن! مبادا فردا، شب احیا و شب قدر دست خالی برگردی!

خدایا! این دل هوی و هوسی را از ما بگیر! یک دل خدایی به ما مرحمت کن! آی خدا! این دل بت پرست را از ما بگیر یک دل خدا پرست به ما بده! خدایا! عمرم دارد تمام می شود و هنوز خوب نشدم . ای خدا! پیمانه دارد پر می شود و آن جوری که خواستی از کار در نیامدم.

خدا! می ترسم بمیرم  و از تو جدا بمیرم. خدایا! می ترسم بمیرم و مغضوب تو بمیرم. ای خدا! می ترسم بمیرم و با دست خالی بمیرم. خدا! دل شب ماه رمضان است، ماه توست. آدم اگر یک کسی را در خیابان ببیند و یک کاری با او داشته باشد ممکن است او را ردّ کند. اما اگر برود داخل خانه اش و روی فرشش بنشیند، یک جور دیگر با آدم حرف می زند. می گوید: مهمان من است ، داخل خانه من است، روی فرش من است. حجة بن الحسن! امام زمان! ای کسی که کارهای خدا به دست توست. ای کسی که اگر دل شب این ماه رمضان لب از روی هم برداری، این قدر آبرومندی، این قدر عزیزی، این قدر مورد توجهی که خدا بی جوابت نمی گذارد. تو را به جان مادرت زهرا (ع) از خدا بخواه یک دین و ایمان ثابتی به ما بدهد. خدایا ! اگر بنا بود گناهکارها را قبول نکنی حرفی نداشتم. خدا! اگر بنا بود توبه ام را قبول نکنی پس چرا حرّ را راه دادی؟ خدا! من گناه کردم اما هر چه گناه کرده باشم گناه حرّ را نکردم. برای اینکه هر کاری کرده ام اما دیگر سر راه امام حسین (ع) را نگرفته ام. آی حسین! حسین!...

حرّ مگر چه کردی؟ با هزار سوار آمد سر راه امام حسین(ع) را گرفت. گفت: از این طرف نباید بروید از آن طرف بروید. یک چیز یادتان می دهم که رمز عوض شدن است. وقتی که داری می روی طرف گناه یک راه آشتی برای خودت بگذار. عرق خورهای سابق، لاتهای سابق در نهایت توبه می کردند. می دانی چرا؟ چون اول محرم که می شد شیشه را می بوسید و کنار می گذاشت. شب اول ماه رمضان هم کنار می  گذاشت.این راه آشتی بود، خدا هم خوشش می آمد، می گفت: عاقبتت را ختم به خیر می کنم. توفیق توبه به او می داد. این آدم غیر از آن گناهکاری است که شب وفات علی(ع) عرق می خورد. غیر از آن کسی است که روز عاشورا هم آب جو می خورد. حرّ با هزار سوار آمده جلوی امام حسین (ع) را گرفته است. اما حواسش جمع است. خیلی تند نمی رود، راه آشتی می گذارد. تا امام حسین (ع) فرمود: ظهر است می خواهیم نماز بخوانیم، حرّ گفت: هم با شما نماز می خوانم. فرمود: تو با ما نماز می خوانی؟ گفت: من که می دانم پسر فاطمه (س) هستی. عقیده ام با تو است. پول و حقوق و شکم پروری مرا سر راهت آورده است و الاّ دلم با تو است. نمازشان را خواندند. حرّ باز نگذاشت امام (ع) به راه خودش ادامه دهد. امام حسین (ع) ناراحت شد . فرمود: { ثکلتک اُمُّک؛} مادرت به عزایت بنشیند! یک نگاه به ابی عبدالله کرد و گفت: چه کنم که مادرت فاطمه (س) است. این احترامها عاقبت به خیری دارد. این راه آشتی است. حرّ در لشکر عمرسعد، رئیس قبیله و سردار یک جمعیت است. همین طور که داشت در لشکر عمر سعد قدم می زد یک وقت دید یک صدایی به گوشش رسید: یا حرّ « أبْشِرُ بِالجَنَّةِ؛» ای حرّ بشارتت می دهم به بهشت. به خدا اگر این صدا به گوشش نخورده بود این طرفی نمی شد. آی خدای عوض کن، آی خدای حرّ عوض کن، امشب یک ندای دیگری بده!و این بدها را عوض کن! حرّ تصمیمش را گرفت. گفت: بالاتر از کشته شدن که نیست بهشت می ارزد. به بهانه ای که اسبش را آب بدهد آمد طرف نهر و از طرف نخلستان خود را به لشکر امام حسین (ع) رسانید. برای امام حسین (ع) میهمان آمده است. آی حسین! امشب هم یک عده حرّ داری. حرّ آمد. آقا یک نگاهش کرد دید منقلب است. سرش را پایین انداخته است. امام حسین(ع) آمد نگاهش کرد. هر کس دیگر به جای آقا بود راهش نمیداد، کسی که امام حسین(ع) را به کشتن داد حرّ بود. ولی امام حسین(ع) توبه اش را پذیرفت

 

در آتشم بیفکن و نام از گنه مبر                   که آتش به گرمی عرق انفعال نیست  

 

« أالهمَ انَا نسئلک و ندعوک باسم العظیم بحقَ الزَهراء یا الله!»



نویسنده خادم الشهداء در 09:16 ب.ظ | نظرات(4)

خدا! مگر خودت نگفتی: گداها را نا امید نکنید؟ به من می گویی: به گدا چیزی بده! پس چرا وقتی من می آیم، خودت در را می بندی؟ ای خدا! الان این حدیث امام صادق (ع) را برای این گناهکاران می خوانم، امیدوارشان می کنم. آنقدر ناله کنند تا جوابشان را بدهی. مردم! امام صادق (ع) فرمود: فردای قیامت که می شود جوانی را می آورند. پرونده اش را به دستش می دهند. می گویند: بخوان! جوان وقتی نامه کارهایش را می خواند می بیند همه اش گناه است، سرش را پایین می اندازد. می گویند: جوان! چرا اینقدر گناه کردی؟ چیزی نمی گوید. چرا معصیت کردی ؟ چیزی نمی گوید. یک وقت می گویند: جوان ما چه کنیم ؟ خودت بگو. یک وقت جوان راه جهنم را می گیرد و سوی جهنم می رود. یک چند قدم که می رود چیزی به او نمی گویند یک وقت خطاب می رسد: جوان! کجا می روی؟ می گوید: خدا! بد کردم حق با توست، باید بروم. خطاب می رسد : جوان اگر تو گناه کردی من هم خدای غفّارم. الهی العفو العفو العفو ....

جوان ها! بگویید: خدا! به جان این صاحبخانه، فاطمه(ع) قسم ، به جان بی بی فاطمه معصومه(ع) قسم، خدا اگر امشب جوابم را ندهی دیگر در خانه ات نمی آیم. تو اگر نمی گویی من می گویم. می گویم: خدا اگر جای دیگه بروم می گویی چرا رفتی؟ حالا هم که در خانه ات آمده ام جوابم بده. خدا! شاید واسطه می خواهی حرفی ندارم الان تمام این مردم را بر می دارم، می روم کربلا، حسین (ع) را می آورم. حسین! حسین!حسین!....

مقابله قبله بنشینید همه با توجه باشید، می خواهیم برویم گدایی کنیم. گنهکارها وقت ناله کردن است، حالا ده مرتبه بلند بگویید: الهی بمحمد العفو، العفو ... آدم ابوالبشر را وقتی از بهشت بیرون کردند تا خدا را به این اسما خمسه نداد خدا از او نگذشت. سریّ دارد که من وقت احیا به ال محمد (ص) متوسل می شوم. ده مرتبه بگویید:

الهی بعلی العفو،العفو... الهی! بفاطمه العفو، العفو،... الهی ! بالحسن العفو، العفو...

الان یک عده ای هم در حرم ابی  عبدالله (ع) دور قبر امام حسین (ع) هستند و آقا را واسطه کرده اند. ما هم قاطی آنها شویم. الهی بالحسین العفو العفو ... ده مرتبه بگویید: بالحجة العفو، العفو... { اللهمّ انّا نسئلک و ندعوک باسمک العظیم الا عظم الاعزّ الاجلّ الاکرم بحقّ زهرا و ابیها و بعلها و بنیها سیّما مولانا و سیّدنا حجة بن الحسن العسکری، چهل مرتبه: یا الله!



نویسنده خادم الشهداء در 09:11 ب.ظ | نظرات(2)

آقایان اهل علم! سربازهای حجة بن الحسن!  رفقای عزیزم! به شما می گویم این ساعتهای آخر شب یادتان نرود. هر جا هستید این ساعتها یادتان نرود. نزدیک سحر بلند شو بگو: یابن العسکری ! کمکم کن! موفقیتم را زیاد کن! یک عمر با برکتی به من بده! پیشرفت امور تحصیلی و دینی و دنیایی نصیبم کن!

در روایت دارد اگر در دل شب جوانی بلند شود و صورتش را در تاریکی روی زمین بگذارد و خدا ، خدا کند خداوند به ملائک اش خطاب می کند: آی ملائکه ! ببینید این جوان چطور می گوید: خدا، من او را بخشیدم.

ای جوان ها! از شما زود می خرد. اگر تا حالا هیچ شب بیدار نبودی، امشب که بیداری. به جان شما توفیقی است. یادمان نمی رود یک شب در حرم سیدالشهدا (ع) دور قبر مطهر ابی عبدالله (ع) داشتم دعای کمیل می خواندم. وسط دعای کمیل حالم منقلب شد، نگاه کردم دیدم عجب مجلسی ! وسط مجلس ما قبر ابی عبدالله (ع) است و دلباخته ها هم دورش نشسته اند و می گویند: خدا. خیلی منقلب شدم یک دفعه گفتم: خدا چرا ما را نمی آمرزی؟ مرحوم آیت الله امینی صاحب الغدیر که گوشه ای نشسته بود، یکدفعه بلند شد و فرمود: آقای کافی! چه می گویی؟ گفتم : دارم می گویم: خدا چرا ما را نمی آمرزی؟ گفت: بی خود می گویی. گفتم: چطور آقا؟ گفت: به خدا قسم اگر خدا می خواست شما نیامرزد شما را به حرم امام حسین (ع) نمی آورد. چه تکه قشنگی! اصلا تو را اینجا  آورده یعنی می خواهد تو  را بیامرزد. می خواهد به تو بدهد. به خدا قسم آی جمعیت اگر می خواست به شما چیزی ندهد توفیق قم آمدن به شما نمی داد. همین که وسیله برایت درست کرده، مریض نشدی ، ناراحتی برایت پیش نیامده، یک گرفتاری برایت درست نشده، خواب را برتو مسلط نکرده، کسلت نکرده، این وقت شب تو را اینجا آورده، این حال را به تو داده، یعنی می خواهد چیزی به تو بدهد. گوش می دهی؟ اینها همه نشانه هایش است. خدا! ممنونتم خدا. میدانم گاهی که دیر جوابم میدهی به خاطر این است که از صدای گنهکار هایت خوشت می اید من هم به این رفقایم می گویم امشب ناله کنند تا این ناله هایشان را بشنوی بی بی جان فاطمه معصومه دختر موسوی بن جعفر(ع)امشب یک عده مهمان داری به خدا اگر امشب چیزی گیرتان نیاید خیلی عقب مانده ایم { لکل ضیف علی المضیف حق؛} عربها می گویند :هر مهمانی به گردن صاحب خانه حق دارد حق پذیرایی

از تو خوراکی نمی خواهم لباس از تو نمی خواهم پول از تو نمی خواهم دختر موسی بن جعفر (ع) امشب یک وساطت می خواهم یک عمر بدی کردم رویم نمی شود بروم آی آبرو دار ! کمکمان کن!



نویسنده خادم الشهداء در 09:02 ب.ظ | نظرات(0)

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 16 مرداد 1395برچسب:, ] [ 12:43 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

بمیرم برای جنازه آن دختری كه نصف شب آن را تشییع كردند. یا رسول الله! جایت خالی بود كه ببینی جنازه فاطمه (س) را فقط هفت نفر برداشتند. جنازه را دارند می برند. همه دارند آرام گریه می كنند تا كسی متوجه تشییع جنازه نشود، تا مردم نفهمند كه جنازه مظلوم و غریب فاطمه (س) را دارند می برند. جنازه را به قبرستان بقیع آوردند. یك  قبری برای فاطمه عزیز كندند. علی (ع)  را تسلیت دادند و به خانه آوردند. اما من بمیرم برای آن آقایی كه كنار بدن هیجده ساله نشسته بود، اما هر چه نگاه كرد دید یك نفر نیست كمكش كند. یك وقت رو كرد طرف خیمه ها و فرمود: جوانها بیایید جنازه پسرم را بردارید.

« اللهمّ صلّ علی محمد و آل محمّد بحقّ الزّهراء و أبیها و بعلها و بنیها یا الله! »



نویسنده خادم الشهداء در 10:42 ق.ظ | نظرات(0)

خانه ای كه جبرئیل بی اجازه وارد نمی شد، خانه ای كه پیغمبر(ص) بر اهل آن سلام می كرد و وارد می شد، عمر در آن خانه را آتش زد. در نیم سوخته به پهلوی فاطمه (س) زدند. زنی كه بچه شش ماهه در شكمش باشد، نمی گذارند ظرف سنگین بردارد. آی بمیرم زهرای ما بین در و دیوار مانده بود. عمر وقتی فهمید فاطمه(س) پشت در است چنان در را فشار داد كه استخوانهای پهلوی فاطمه (س) شكست. میخ در،سینه زهرا(س) را آزرده كرد. علی (ع) آمد. دید زهرا (س) روی زمین افتاده، غش كرده است. صدا زد: فضّه!بیا فاطمه را دریاب!علی (ع) آمد كمربند عمر را گرفت،بلندش كرد و به زمینش زد. نانجیب تو كه فاطمه ام را كشتی. تو كه بچه هایم را بی مادر كردی. هر كس می خواهد علاقه زهرا (س) به علی(ع) را بفهمد از این جمله بفهمد. وقتی فضّه بی بی را به حال اورد، زنی كه استخوانهای پهلویش شكسته، زنی كه میخ در،سینه اش را سوراخ كرده،زنی كه بچه شش ماهه، سقط كرده، باید وقتی به  حال می آید ناله كند. بگوید:آخ پهلویم! آخ سینه ام! وای بچه ام! اما همه نوشته اند: وقتی بی بی به حال آمد اول سراغ علی (ع) را گرفت. با همان پهلوی شكسته بلند شد و از خانه بیرون آمد.ای خدا! من عقیده ام این است زهرا(س) وقتی راه می رفت راه می رفت دستهایش را به دیوار می گرفت. آدمی كه پهلویش را شكسته اند نمی تواند راه برود. زنی كه بچه شش ماهه اش، الان سقط شده نمی تواند روی پا بایستد. هر طوری بود خودش را به علی(ع) رساند. دید بند غلاف شمشیر به گردن علی(ع) اندخته اند و دارند او را به طرف مسجد می برند. دامن علی(ع) را گرفت. فرمود: نمی گذارم علی(ع) را با این حال به مسجد ببرید. بگویم یا نه ؟ یك وقت عمر لعنت الله علیه دید زهرا(س) دامن علی (ع) را گرفته، رو كرد به قنفذ، غلامش و صدا زد: قنفذ! زهرا را بزن! امام صادق (ع) می فرمایند: ( سبب وفات مادر ما زهرا (س) ته غلاف شمشیر قنفذ بود. )

اللهم صلّ علی محمدّ و آل محمد، بحقّ الزّهراء یا الله!



نویسنده خادم الشهداء در 10:40 ق.ظ | نظرات(2)

از شما یك سوال دارم، همه نوشته اند، كه عمر لعنت الله علیه در را یك جوری فشار داد كه استخوانهای پهلوی بی بی شكست. لااله الاالله. تورا به خدا گوش كن! همه این را نوشته اند. اما آیا شنیده اید كه شكسته بندی بیاورند؟ هیچ جا این را ننوشته اند. من خیال می كنم این چند روز كه بی بی زنده بود هر وقت می خواست بلند شود دستش را به دیوار می گرفت. { اللهم صل علی محمد و آل محمد بحق الزهراء یا الله! پروردگارا! ما را بیامرز! والدین ما را بیامرز! مهمّات دینی و دنیایی و اخروی ما را كفایت كن!



نویسنده خادم الشهداء در 10:37 ق.ظ | نظرات(0)

یك روز، زهرا (ص) صدا زد: علی جان! مدتی است كه صدای بلال را نشنیده ام. چرا دیگر بلال اذان نمی گوید؟ فرمود: فاطمه جان! همین امروز می روم بلال را پیدا می كنم و به او می گویم تا اذان بگوید.علی(ع) آمد طرف مسجد، بلال را پیدا كرد. فرمود: بلال! دختر پیغمبر(ص) می خواهد اذان بگویی. صدا زد: آقا جان! به خدامن عهد كرده ام بعد از پیغمبر(ص) بالای مناره نروم. نمی توانم جای خالی پیغمبر(ص) را ببینم اما چه كنم می گویی فاطمه (س) می خواهد، چشم. بروید به بی بی بگویید همین امروز می روم اذان می گویم. آقا آمد طرف خانه، فرمود: زهرا جان! بلال وعده كرد كه امروز اذان بگوید. فاطمه(س) صدا زد: فضَه! بسترم را ببر جلوی در اتاق و در اتاق را باز بگذار! تا من صدای بلال را بشنوم. آی سیدها! چرا مادرتان خودش بستر را نبرد. یك زن هیجده ساله،یك زن جوان چرا خودش این كار را نكرد؟ بمیرم چون پهلویش شكسته بود. زهرا(س) سینه اش آزرده بود. علیله و مریضه بود. این را زنها می فهمند، نه من می فهمم نه شما. آی زنها! زنی كه بچه شش ماهه اش سقط شده تا مدتی علیله و مریضه و ناراحت است. همین طور كه بی بی در بستر خوابیده بود یك دفعه صدای بلال در مأذنه بلند شد: الله اكبر. الله اكبر. صدای ناله زهرا(س) بلند شد. صدای بلال بلند شد: أشهد ان لا اله الا الله، صدای ناله زهرا(س) بلندتر شد. مصیبت آن وقتی شد كه بلال گفت: أشهد ان محمدا رسوا الله. آی خدا! مردم آمدند پای مناره گفتند: ای بلال بس است دیگر اذان نگو. صدا زدند: بلال! آخه زهرا(س) غش كرد، فاطمه (س) غش كرد.من می گویم: بی بی جان! زهراجان! در میان خانه در بستر خوابیده ای موذن رفته بالای مناره با این عزت دارد نام بابایت را می برد و تو به یاد بابایت می افتی، غش می كنی، آی من بمیرم برای آن بچه هایی كه چهل منزل سر بریده حسین (ع) را بالای نی دیدند. آی حسین! آی حسین!...     خدایا!به آبروی امام زمان(عج) به بدیهای ما نگاه نكن! خدایا! آن كارهایی كه ما كردیم و سبب شده تا نعمتهایت را از ما بگیری آن گناهان را بیامرز!



نویسنده خادم الشهداء در 10:36 ق.ظ | نظرات(1)

اسما بنت عمیس از آن خانمهای با وفا بوده است. كنار بستر خدیجه بود، شب زفاف فاطمه (ع) بود آن شبی هم كه علی (ع) بدن زهرا (ع) را غسل می داد حضور داشت. آن شب اسما بنت عمیس آب می ریخت و علی(ع) بدن فاطمه (س) را می شست. من امشب فقط یك چیز می خواهم بگویم، می خواهم بگویم: رفقایی كه مكه و مدینه رفته اید، بقیع رفته اید ، امشب بروید بقیع. آی مردم علاقمند به اهل بیت (ع) آی مردمی كه برای آل محمد (ص) می میرید،به شماها می گویم گوش كنید تا بگویم. من می خواهم صحنه را جلوی چشمتان مجسم كنم، خودتان عوض گریه داد می زنید. گوش كن بگویم، امیر المومنین(ع) میان صحن خانه یك مغتسل درست كرد. بدن فاطمه اش را روی مغتسل گذاشت. اسماء بنت عمیس آب می ریزد. علی (ع) بدن زهرا(س) را غسل می دهد. این چهار تا بچه ها هم ایستاده اند و مادر مادر می كنند. یا زهرا آی گرفتارها! علی (ع) بدن فاطمه (س) را غسل داد، بدن فاطمه (س) را كفن كرد، همین كه خواست بند های كفن را ببندد یعنی خواست سر فاطمه (س) را داخل كفن كند یك وقت نگاه كرد دید این بچه ها دارند بال می زنند.  این بچه های فاطمه (س) دارند از مادر ناامید می شوند. دید بچه ها با این علاقه ای كه به مادر دارند الان می میرند. یك مرتبه علی(ع) صدا زد: بچه ها بیایید یك دفعه دیگر مادرتان را ببینید. علی(ع) می فرماید: به خدا قسم تا گفتم : بچه ها! بیایید، یك دفعه دیدم زهرا(س) بغلش را باز كرد. حسنین را بغل گرفت. یازهرا! یا زهرا!...

ما، در دو جهان فاطمه جان                          دل به تو بستیم محبان تو هستیم

نظر كن زعنایت                                       به فردای قیامت

زهرا جان! این مردم دلشان می خواهد بقیع بیایند. من نمی دانم كدام از اینها چه دردی دارند؟ حوائجتان را در نظر بگیرید! شیعه های فاطمه (س) دستهایتان را بلند كنید طرف آسمان، پنج مرتبه همه بلند بگویید: أمَن یجیب المضطرّ اذا دعاه و یكشف السوّء.



نویسنده خادم الشهداء در 10:33 ق.ظ | نظرات(0)

ما زجان بنده ایم مهدی جان                           لیک شرمنده ایم مهدی جان

درس عشقت کتاب منتظریم                            سالها خواند ایم مهدی جان

از تو و از صحیفه اعمال                                  ما سر افکنده ایم مهدی جان

بشّار می گوید: به خانه امام صادق(ع) رفتم، دیدم حضرت دارد رطب تازه می خورد فرمود: بشّار! بیا بخور! گفتم: آقا نمی خواهم. فرمود: میل کن! گفتم: آقا! بغض گلویم را گرفته است. ناراحتم نمی توانم بخورم. در یکی از بازارهای کوفه داشتم می رفتم. دیدم یکی از این پیرزنهای شیعه دارد می رود، یک دفعه پایش لیز خورد و بر زمین افتاد. تا به زمین خوردظالمین زهرا(س) را لعنت كرد. نوكرهای حكومتی شنیدند، او را گرفتند و بردند. خیلی دلم سوخت. تا جریان را گفتم، آقا منقلب شد. فرمود: بلند شو بریم مسجد سهله تا برایش دعا كنیم. بلند شدیم و به مسجد سهله رفتیم. امام صادق(ع) دو ركعت نماز خواند. دستهایش را بلند كرد طرف آسمان و او را دعا كرد. یك وقت فرمود: بلند شو! آزادش كردند. گفت: من بلند شدم و رفتیم دیدم پیرزن را آزادش كرده اند. من رفتم به آقا جریان را گفتم آقا نماز خواند و برایت دعا كرد. پیرزن گفت: پس برویم خدمت آقا تا از ایشان تشكر كنم. آمدیم خدمت آقا،بعد امام صادق(ع) فرمود: خانم! چرا وقتی به زمین خوردی ظالمین جدَه ما زهرا(س) را لعنت كردی؟ گفت: اقا جان! برای اینكه وقتی به زمین خوردم پهلویم درد آمد، یكدفعه یادم به فاطمه(س) افتاد. آی سیدها! مادرتان شبها نمی خوابید. از درد پهلو خیلی ناله می كرد. زهرا جان! می شود از همان گوشه بقیع به ما لطفی بكنی؟ می دانم پهلویت شكسته است. می دانم میخ در سینه ات را سوراخ كرده است. می دانم بازویت ورم كرده است. اما با همین حالت بیا در خانه خدا واسطه شو! ماهم ناله ها را دنبال سرت می فرستیم: الهی العفو العفو...



نویسنده خادم الشهداء در 10:30 ق.ظ | نظرات(0)

اقایان عزیز! خدا قسمتتان کند به عراق بروید. وقتی می خواهید از بغداد به سمت کربلا بروید  اگر نگاه کنید ، بین درخت های خرما دوتا گنبد کوچک پیداست. به راننده می گویید: اینجا کجاست؟ میگوید :قبر دوتا بچه های مسلم بن عقیل است. وقتی داخل حرمشان می شوی خدا شاهد است نه واعظ میخواهی نه زیارتنامه خوان ونه روضه خوان همین که پایت را داخل حرم این دوبچه می گذاری و دوتا قبر کوچک را پهلوی هم می بینی اتش میگیری. بعد از شهادت مسلم درکوفه وشهادت امام حسین(ع) اهل بیت را به کوفه اوردند. دوتا بچه های مسلم نزد شریح قاضی بودند. شریح با اینکه علیه حسین (ع) فتوای جهاد  داده بود اما دوتا بچه های مسلم  را لو نداد و انها را در خانه نگه داشت.  اهل بیت(ع)وقتی به کوفه امدند، شریح با یک طرح دستی دوتا بچه ها را به زین العابدین(ع) رساند. نمی دانم این حرف را امشب بگویم یا نه؟ ای زن ومرد! نمی دانم خبر دارید یا نه؟ زینب(ع) را درکوفه دوازده روز به زندان بردند. بچه های فاطمه(ع) را دوازده روز به زندان بردند. نمی دانم مفتشین انها چطور فهمیدند که دوتا بچه بر اهل بیت(ع) اضافه شده است؟ انها فهمیدند که دوتا بچه  در خانه شریح بوده اند وبه اقا  زین العابدین (ع) تحویل داده شده اند. عبیدالله یک حساسیت عجیبی نسبت به مسلم بن عقیل و بچه هایش داشت.  وقتی  خواستند ال محمد(ص) را از زندان بیرون اورند، یک مأمور از طرف عبیدالله  دم در زندان ایستاد و گفت: بچه و بزرگ باید خودشان را معرفی کنند تا من اسامی آنها را بنویسم. می خواست بچه های مسلم را پیدا کند. تمام زن ومرد اسامی اشان یادداشت شد. به این دو تا بچه که رسید، گفت: امیر، عبیدالله دستور داده که ما این دو تا بچه را نگه بداریم و باید همین جا بمانند. آقایان عزیز! یک دفعه صدای این دو بچه بلند شد که ای خدا! ما گوشه زندان چه کنیم؟ امام چهارم(ع) هر چه اصرار کرد تا این دو بچه هم همراه آنها بیاید فایده ای نداشت. برای این دو بچه یک زندان بان تعیین کردند. هر روز نزدیک غروب آفتاب فقط دو تا قرص نان جو برایشان می آوردند. برادر بزرگتر اسمش محمد است. یک روز صدا زد: داداش! اینها هر روز غذا را نزدیک غروب آفتاب می آورند خوب است روزها را روزه بگیریم. این بچه ها روزها را روزه می گرفتند. زندانی آنها یک سال به طول کشید. اواخر، یک پیرمرد که اسمش مشکور بود زندان بان آنها شد. یک روز بچه ها به این پیرمرد گفتند: پیرمرد! بگو بدانیم آیا تو پیغمبر اسلام (ص) را می شناسی؟ گفت: من مسلمانم او پیغمبر است، چطور نشناسمش؟ گفتند: بگو بدانیم آیا تو علی (ع) را می شناسی؟ گفت: او امام من است من چطور نشناسمش؟ گفتند : پیرمرد! بگو بدانیم آیا تو حسن را می شناسی؟ گفت: امام دوم من است. گفتند پیرمرد! بگو بدانیم تو حسین را می شناسی؟ گفت: آری امام سوم من است. خدا لعنت کند آنهایی را که پارسال حسین(ع) را کشتند. من مدتی است برای حسین(ع) دارم گریه می کنم. گفتند: پیرمرد! بگو بدانیم آیا مسلم بن عقیل را می شناسی؟ گفت: آری ، نماینده امام حسین(ع) بود. به کوفه آمد او را هم کشتند. پیرمرد گفت: اینها چه سوالی است که می کنی؟ برای چه اینها را از من می پرسید؟ یک وقت گفتند: آی پیرمرد! ما بچه های مسلم بن عقیل هستیم. آی غریب مسلم!...

پیرمرد گفت: آقا زاده ها! چرا زودتر خودتان را به من معرفی نکردید؟ در زندان باز است اگر می خواهید بروید آزادید. اگر هم می خواهید بمانید من غلام شما هستم. هر کار بگویید می کنم. گفتند: پیرمرد! اجاز بدهی ما برویم به خدا دلمان برای مادرمان تنگ شده است. صدا زد: آقا زاده ها! چشم من آزادتان می گذارم بروید. این کار برای من مسئولیت دارد، شاید کشته هم شوم اما این کار را می کنم. فقط یک لطفی بکنید الان می ترسم آزادتان کنم. می ترسم بروید و شما را دستگیر کنند. بگذارید شب شود آن وقت برودید. شب شد. زندان بان در زندان را باز کرد، گفت: دو سه ساعتی بچه ها در کوچه سرگردان بودند. تا بالاخره سر از فرات، کنار نخلها در آوردند. خسته شده بودند. نشستند سر به درخت خرما گذاشتند و خوابیدند. ای کاش آن شب آنجا نخوابیده بودند. صبح شد. زنهای عرب می آمدند از آنجا آب می بردند. کنیز حارث آمد کنار شریعه مشکش را آب کند دید دو تا بچه زیر درخت نشسته اند و دارند گریه می کنند. گفت: شما که هستید؟ گفتند: ما یتیمان مسلم هستیم. آنها را به خانه آورد. به زن حارث گفت: خانم! دو تا مهمان برایت آورده ام  اما این مهمان ها خیلی قیمتی هستند. این مهمانها خیلی با ارزش هستند. گفت: از کجا پیدایشان کردی؟ کنیز جریان را گفت. این زن بچه ها را شست و شو داد. لباسهایشان را عوض کرد. گفت: آقازاده ها! من جای مادر شما هستم. مبادا غصه بخورید.

آی آقازاده های مسلم! امشب لطفی کنید از خدا بخواهید تا خدا حوائج این مردم را که این جور دارند عاشقانه برای شما گریه می کنند برآورد. آی قرض دارها! امشب شبش است، آی مریض دارها! امشب شبش است، آی گرفتارها! دردمندها! این دو تا بچه در خانه خدا آبرو دارند.

این زن به بچه ها غذا داد. شب شد بچه ها را در اتاق دیگری خواباند. در را هم روی بچه ها بست. نصف شب دامادش (و به نقلی پسرش ) حارث آمد. زن گفت: مرد! تا حالا کجا بودی؟ گفت: صبح به عبیدالله خبر دادند که زندان بان، بچه های مسلم را آزاد کرده است. عبیدالله گفته: هر کس این دو بچه را پیدا کند دوهزار درهم به او جایزه می دهم. من از صبح تا حالا خودم و اسبم را در این بیابانها هلاک کردم، دنبال این دوتا بچه گشتم به خدا قسم اگر آنها را پیدا کنم قطعه قطعه شان می کنم. حارث خوابید. یک ساعت خوابش برد. یک وقت دید از داخل آن اتاق صدای گریه بچه ها بلند شد. یکی از بچه ها خوابی دیده بود. بلند شد و برادرش را بیدار کرد. صدا زد: برادر! به نظرم امشب شب آخر عمرمان است. یا الله! حارث از خواب بیدار شد. گفت: صدای گریه بچه از داخل خانه ما می آید؟ زن گفت: شاید برای همسایه ها باشد. گفت: نه از خانه ماست. بلند شد یکی یکی در اتاقها را باز کرد تا به اتاق بچه ها رسید. این دو تا آقازاده را دید که دست به گردن هم انداخته اند و دارند گریه می کنند. این نانجیب گفت: « من أنتما» شما کیستید؟ گفتند: درامانیم؟ گفت: آری. گفتند: بچه های مسلم هستیم. بمیرم این نانجیب آن قدر سیلی به صورت بچه ها زد.

 

یتیمی درد بی درمان یتیمی

  یتیمی خواری دوران یتیمی

الهی طفل بی بابا نباشد

اگر باشد در این دنیا نباشد

 

گیسوهای این دو بچه را به هم بست. صبح زود بلند شد. غلام و پسرش را برداشت وبه همراه بچه ها کنار فرات آمد تا سرشان را جدا کند. محمد و ابراهیم گفتند: ای حارث! پس به ما مهلت بده تا چند رکعت نماز بخوانیم. مهلتشان داد آنها هم چهار رکعت نماز خواندند دستهایشان را طرف آسمان بلند کردند و گفتند: « ای خدا! بین ما و بین او به حق قضاوت کن!» الله! الله!  ای آسمان چرا خراب نشدی؟ نه غلام حارث و نه پسرش هیچ کدام حاضر نشدند این دو بچه را بکشند. این نانجیب خودش سر از بدن آنها جدا کرد. این بچه ها این قدر پاهایشان را به زمین کشیدند تا از دنیا رفتند. سرها را میان یک ظرف گذاشت و به مجلس عبیدالله آورد. جمعیتی نشسته اند. یک دفع سرها را جلوی امیر انداخت. امیر گفت: اینها چیست؟ نانجیب گفت: بچه ها مسلم را  خواستی من هم سرهایشان را آوردم. گفت: نانجیب گفتم بچه ها را پیدا کن! نگفتم سرهایشان را بیاور. عبیدالله با آن قساوت قلبش ناراحت شد. گفت: آیا کسی هست این مرد را گردن بزند؟ یک مرد شامی گفت: بله من حاضرم. این مرد، حارث را همانجا برد و در محل قتل طفلان مسلم سر از بدنش جدا کرد.

 

دیدی که خون نا حق پروانه، شمع را

چندان امان نداد که شب را سحر کند

 

اللهم صل علی محمد وآل محمد، أللهم انا نسئلک و ندعوک باسمک العظیم یا الله!



نویسنده خادم الشهداء در 10:18 ب.ظ | نظرات(10)

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 16 مرداد 1395برچسب:, ] [ 12:28 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

نمی دانم چرا امشب دلم بهانه می گیرد؟ دلم می گوید: ای کافی! این مردم را بردار و کنار قبر علی بن موسی الرضا(ع) ببر.

 

مانند سگ گرسنه و گربه لوس

مالم رخ بر آستان شه طوس

زیرا که سگ گرسنه و گربه زار

از سفره اغنیا نگردد مأیوس

 

آقا وقتی خواست از مدینه حرکت کند، یک عده زن و بچه دور خودش جمع کرد.

 

السلام علی من أمر أولاده و عیاله بالنیاحة علیه قبل وصول القتل الیه

 

آقا وقتی می خواست از مدینه حرکت کند دستور داد که زن و بچه اش بنشینند و برایش نوحه کنند. فرمود: من دیگر بر نمی گردم. بناست مرا در دیار غربت مسموم کنند. وقتی خواست از مدینه حرکت کند دوازده هزار دینار سر راهی بین غلامها و نوکرها و کنیزها و آقازاده هایش توزیع کرد.

 

از کثرت معاصی و ز ذلت رجاء

گفتم به خود کجا بروم نیست ارتجاء

نا گه به گوش، هاتف غیبم زد این ندا

قبر امام هشتم و سلطان دین رضا

 

خدایا! زهرش دادند، مسمومش کردند. میان حجره مثل مارگزیده به خود می پیچید. ای خدا! بلند شد، صدا زد: ابا صلت! در خانه را ببند. اباصلت  می گوید: در صحن خانه راه می رفتم، می دیدم آقا هی بلند می شود هی  می شیند. حالش منقلب است. یک وقت دیدم از گوشه حیاط یک آقازاده دارد می آید. دویدم جلو گفتم: آقا! مگر در خانه باز بود؟ گفت: نه پس شما از کجا آمدید؟ صدا زد: ابا صلت! همان کس که مرا از مدینه به اینجا آورد همان کس مرا از در بسته عبور داد. گفتم: شما کی هستید؟ فرمود: من محمد بن علی هستم. حجره را به او نشان دادم. آمد طرف داخل اتاق، دیدم آقا پسرش را بغل کرده است. ابا صلت من خیلی منقلب شدم. در میان صحن خانه گریه می کردم و راه می رفتم. طولی نکشید یک وقت دیدم آقازاده از میان حجره بیرون آمد، اما حالش خیلی منقلب است. آخه بابایش از دنیا رفته بود. بحق مولانا علی بن موسی (ع) یا الله!  



نویسنده خادم الشهداء در 10:33 ب.ظ | نظرات(4)

امروز می خواهم همه شما را به کاظمین، حرم موسی بن جعفر(ع) ببرم. میل دارید برویم؟ « السلام علی المُعَذَّبِ فی قَعرِ السُّجونِ. »

امروز چراغهایتان را خاموش کنید. چرا؟ برای اینکه در سلامی که به موسی بن جعفر(ع) می کنید، می گویید: سلام ما برآقایی که در آن تاریکیهای زندان، درآن سیاه چالها جایش دادند. « السلام علی المعذب فی قعر السجون و ظلم الوطامیر ذی الساق المرضوض بحلق القیود و الجنازة المنادی علیها بذل الأستخفاف.»

 

بی تو گلزار جنان ای دوست زندان من است

                                               چون تو باشی در برم زندان گلستان من است

مونسم در کنج زندان چون کسی جز دوست نیست

                                                     محبس تاریک هارون باغ رضوان من است

 

چهار ده سال، او را از این زندان به آن زندان می بردن. می دانم هیچ موقع زندان کشیده اید یا نه؟ زندانیها صبح تا بعد از ظهر دور هم برای همدیگر صحبت می کنند، حرف می زنند. اما همین که نزدیک غروب آفتاب می شود تمام غمهای عالم می آید روی دل این زندانی  را می گیرد. یک دفعه به فکر می فتد: ای خدا! الان بچه هایم چه می کنند؟ یک دفعه فکر می کند، آیا امشب زن و بچه ام چیزی دارند یا نه؟

مسّیب می گوید: یک وقت دیدم آقا دارد ناله می کند. آقا دارد ضجه می زند. خیلی حالش منقلب است. گفتم: آقا جان! چه شده امشب خیلی ناراحتی؟ صدا زد: مسیب! به خدا دلم برای رضایم تنگ شده است. می خواهم بروم مدینه پسرم را ببینم. می خواهم بروم مدینه رضایم را ببینم. اگر ایام وفات و شهادت موسی بن جعفر(ع) نبود این روضه ای که می خواهم بخوانم نمی خواندم، اما امروز می خوانم. همه گریه کنید! ای خدا! پاهایش را میان کُند کردند،زنجیر به گردنش انداختند. آماده اید بخوانم؟ امروز می خواهم برای موسی بن جعفر(ع) عزاداری کنیم. آقا بخوانم؟ امام هفتم(ع) را با چند دانه رطب زهر آلود مسمومش کردند. یک خانه نو و تمیزی نزدیک زندان بود. آقا را از میان زندان بیرون آوردند. کُند از پاهایش باز کردند، زنجیر از گردنش برداشتند. یک بستر تمیز در اتاق پهن کردند و آقا را در بستر خواباندند.بعد فرستادند سراغ یک عده رجال برجسته شیعه بغداد، آنها را اوردند. زندان بان سندی بن شاهک یهودی است. سندی بن شاهک گفت: آقایان! شما رجال برجسته شیعه هستید. ما برای حفظ بعضی از مصالح مملکتی مجبور شدیم چند روزی از آقایتان در اینجا نگه داری کنیم. پشت سر ما می گویند: کند به پایش کردند، زنجیر به گردنش انداخته اند، در زندان مرطوب جایش داده اند. ببینید آیا کند به پایش است؟ ببینید آیا زنجیر به گردنش است؟ ببینید آیا این اتاق، اتاق مرطوبی است؟آقا مریض شده است، می ترسیم فردا بمیرد باز به ما بگویید: آقایمان را کشتید. ببینید آقا حالش خوب نیست. گفتم، شماها بیایید اینجا، زنده ببینیدش بعد هم یک نامه ای بنویسید. همه شهادت بدهید که ما رفتیم آقا را دیدیم، جایش خوب بود، ولی مریض بود. اگر مرد خودش مرده است. شیعه ها کاغذ را گرفتند که امضاء کنند. همین که کاغذ را گرفتند یک وقت آقا سرش را از بستر بلند کرد. صدا زد:آی شیعه ها! ننویسید. آی شیعه ها! امضاء نکنید. به خدا به من زهر داده اند. به خدا جگرم را پاره  پاره کردند. آی شیعه ها! تازه کند از پایم برداشته اند. آی شیعه ها! تازه از زنجیر از گردنم برداشته اند. آی شیعه ها! امضاء نکنید. صدای ناله و گریه شیعه ها بلند شد. سندی بن شاهک لامذهب با دست خودش ، خودش و هارون را رسوا کرد. شیعه ها بلند شدند قهر کردند و گریه کنان بیرون رفتند. سندی بن شاهک از پشت سر شیعه ها بیرون آمد. آی کافی! بس است دیگر نخوان! آی کافی! نخوان! همین جا تمامش کن! زبانت لال شود دیگر بس است. شیعه ها! چرا نگویم؟ چرا نگویم سر بچه های فاطمه(س) چه آورده اند؟ آی امام زمان(ع) ! بگویم یا نه؟ آی زهراجان! بگویم یا نه؟ نمی توانم با صراحت بگویم اما با اشاره می گویم: تو را به خدا گوش کن. همین قدر به تو می توانم بگویم. گوش کن!  سندی بن شاهک سر شیعه آمد، شیعه ها رفتند این یهودی در خانه را محکم بست. گوشت باز است. بگویم یا نه؟ آی بمیرم همین قدر به تو بگویم وقتی برگشت در دستش یک تازیانه بود. دیگر با این تازیانه با بدن موسی بن جعفر(ع) چه کرده ؟ نمی دانم.

خدایا! حاجتهای این مردم را بده! یا باب الوائج! یاموسی بن جعفر(ع)! یا باب الحوائج! یا موسی بن جعفر!...

یابن الحسن! یابن الحسن! عجّل علی ظهورک!...

اللهم صل علی محمد وآل محمد، بحق الزهراء یا الله!

 



نویسنده خادم الشهداء در 07:05 ق.ظ | نظرات(5)

منصور دستور داد: بروید امام جعفر صادق(ع) را بیاورید. جوان رذلی که اسمش محمد بود شبانه نردبان گذاشت و از روی دیوار بی خبر آمد بالای بام و از آنجا به صحن خانه نگاه کرد، دید امام صادق دارد نماز می خواند. جوان پایین آمد و بعد از آنکه نماز آقا تمام شد به آقا گفت: آقا من مأمورم شما را ببرم. فرمود: مانعی ندارد. پس بگذار من به اتاق بروم و لباس بپوشم. گفت: نمی شود آقا. هر چه آقا اصرار کرد این جوان بی ادب قبول نکرد. با آن وضعیت از خانه بیرون آمدند. این پسر رذل سوار بر استر شد امام صادق(ع) پیرمرد هم پیاده به راه افتاد. این جوان هی استر را تند می راند. محمد بن ربیع می گوید: یک وقت نگاه کردم دیدم از بس آقا دویده نفسهایش به شمارش افتاده. دلم سوخت. عنان استرم را کشیدم و استر را نگه داشتم. پایین آمدم و گفتم: جعفر بن محمد! تو هم سوار شو! آقا سوار شد. رسیدیم به کاخ. ربیع پدر محمد جلو آمد و سلام کرد. گفت: آقا عذر می خوام. می دانید مأمورم و معذورم. آقا فرمود: اجازه می دهید من دو رکعت ناز بخوانم؟ گفت: بفرمایید. حضرت کناری ایستاد و دو رکعت نماز خواند. ربیع می گوید: دیدم بعد از نماز، دستهایش را بلند کرد طرف آسمان و لبهای مقدسش آهسته آهسته می جنبید. اما نمی دانم چه می گفت. زمزمه های آقا تمام شد. فرمود: ربیع! می خواهی مرا ببری ببر. ربیع می گوید: آستین آقا را گرفتم و داخل کاخ آوردم. تا چشم منصور دوانقی به قیافه امام صادق(ع) افتاد، آنقدر به ایشان توهین کرد که حد نداشت. امام صادق(ع) با سر بدون عمامه، با بدن بدون عبا و قبا، با پای برهنه ایستاده بود و این نانجیب هر چه از دهانش بیرون می آمد به آقا گفت.آقا هم سرشان را پایین انداخته بودند. یک وقت منصور دست به قبضه شمشیرش برد و به اندازه یک وجب شمشیر را بیرون کشید. ربیع می گوید: ای داد! الان اقا را می کشد. یک وقت دیدم منصور شمشیرش را غلاف کرد. مقداری فکر کرد باز به اندازه دو وجب شمشیر را بیرون کشید. گفتم الان آقا را می کشد. باز دیدم شمشیر را غلاف کرد. یک وقت دیدم تمام شمشیر را بیرون کشید. به خودم گفتم : به خدا قسم اگر شمشیر را به من بدهد و بگوید:امام صادق را بکش اول خودش را می کشم. هر طور می خواهد بشود. یک وقت دیدم تمام شمشیر را غلاف کرد و از تختش پایین آمد. امام صادق(ع) را بغل کرد و بوسید. آقا را برد جای خودش نشاندو عذر خواهی کرد. گفت: آقا معذرت می خواهم سوءتفاهمی شده بود آقا! خواهش می کنم برگردید. منصور گفت: ربیع! اسب مخصوص خودم را بیاور. آقا را رساندم به خانه و برگشتم. آمدم به منصور گفتم: بیرون کشیدن آقا با این وضع و شمشیر کشیدن و با عزت آقا را به خانه رساندن به هم جور در نمیآید. منصور گفت: ربیع! به خدا قسم می خواستم امشب جعفر را بکشم. تا دست به قبضه شمشیر بردم،یک وقت دیدم پیغمبر(ص) استین هایش را بالا زده و جلو آمد. یک شمشیر هم در دستش بود آن را بلند کرد و فرمود: آی منصور! به خدا خودت و قصرت را از بین می برم اگر یک مو از سر پسرم جعفر کم شود. من ترسیدم و شمشیرم را غلاف کردم. با خودم گفتم: شاید خیالاتی شده ام. بار دیگر به اندازه دو وجب شمشیرم را از غلاف بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر(ص) نزدیکتر آمد و فرمود: منصور! وهم و خیال است؟ تو را از بین ببرم؟ ترسیدم و شمشیر را غلاف کردم. باز دفعه سوم به خودم تلقین کردم شاید وهم و خیال است. این دفعه همه شمشیر را بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر(ص) پایش را گذاشت روی پله اول منبر و فرمود: می خواهی تو را از بین ببرم؟ باورم شد. شمشیر را غلاف کردم و به احترام آقا را بر گرداندم.

می دانم الان دلهایتان دارد بهانه می گیرد. بگویم؟ می گویم: یا رسول الله! ای کاش یک سری هم به کربلا می آمدی. یا رسول الله ای کاش  یک سری هم به گودال قتلگاه می زدی. رسول خدا! اگر شما نیامدید زینب(س) آمد. زینب(س) با یک عده زن و بچه آمد. یک عده زنهای داغ دیده آمدند. ای خدا! بالای بلندی رسید. دید لشکر دور حسین(ع) را محاصره کرده است. شمشیر دار با شمشیر می زند، نیزه دار با نیزه می زند. عصا دار با عصا می زند. آنهایی هم که حربه ای نداشتند آنقدر سنگ به بدن مقدس ابی عبدالله زدند.     لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.



نویسنده خادم الشهداء در 07:02 ق.ظ | نظرات(8)

امام حسین(ع) مسلم را به کوفه فرستاد. چهار، پنج روزی که مسلم در کوفه بود هیجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند. مسجد کوفه مسجد بزرگی است وقتی مسلم نماز می خواند تا دم در مسجد از جمعیت پر می شد. یک شب عبیدالله اعلام کرد هر کس اطراف مسلم باشد و از مسلم طرفداری کند دستگیرش می کنیم. مسلم بن عقیل نماز مغرب را خواند. بین نماز مغرب و عشاء پشت سرش را نگاه کرد، دید یک نفر هم پشت سرش نیست. همه رفته بودند. تمام مردم شهر مضطرب هستند. در شهر پخش شده بود که طرفداران مسلم را دستگیر می کنند یکی شوهرش خانه نیست می گفت: نکند شوهرم را گرفته باشند. یکی پسرش بیرون است.یکی برادرش نیست. مسلم کنار کوچه ای از استر پیاده شد و سرش را به دیوار گذاشت. زنی جلوی در نشسته بود. اسمش طوعه بود. او هم منتظر پسرش بود تا برگردد. دید آقایی از استر پیاده شد و سرش را به دیوار گذاشته است. گفت: آقاجان! چرا سرت را به دیوار خانه من گذاشتی؟ چرا به خانه ات نمی روی؟ دفعه سوم که زن سوال کرد، مسلم گفت: آب داری برای من بیاوری؟ زن رفت آب آورد. مسلم باز همانجا ایستاد. آن زن گفت: آقاجان! چرا به خانه ات نمی روی؟ صدا زد: مادر من خانه ندارم. زن گفت: شما کی هستی؟ گفت: من مسلم بن عقیل هستم.

 

جان ختم المرسلین در کوفه جا دارد ندارد

                                              بهتر از روح الامین در کوفه جا دارد ندارد

افسر جانباز حق در کوفه سرگردان و بی کس

                                               نایب سلطان دین در کوفه جا دارد ندارد

مسلم بی خانمان در کوچه ها می گردد امشب

                                              یک جهان ایمان و دین در کوفه جا دارد ندارد

امتحان حق نگر ازآن مسلمان و مسلم

                                           مسلم است ای مسلمین در کوفه جا دارد ندارد

 

مسلم آن شب را در خانه طوعه ماند. هنگام صبح پسر این زن به دارالامارة خبر داد در خانه آنهاست. عبدالله بن عباس با هفتاد سوار آمد و خانه را محاصره کردند. یک وقت زن آمد داخل اتاق صدا زد: آقاجان! مسلم بن عقیل! خانه را محاصره کردند. مثل اینکه فهمیده اند شما داخل خانه ما هستید. مسلم بن عقیل از خانه بیرون آمد سوار اسبش شد. شمشیر می زند و می کشد. دشمنان را روی زمین می ریزد. این بی انصافها دسته های نی را آتش زدند و از بالای بام بر سرش ریختند. همه بگویید: غریب مسلم! غریب مسلم!

بعد از پیکار عظیم مسلم را گرفتند. دست مسلم را به پشت سر بستند. او را به طرف دارالامارة آورند. وقتی عبیدالله رسید شروع کرد به گریه کردن. عبیدالله گفت: چرا گریه می کنی؟ کسی که در این کارها می افتد باید پیه کشته شدن هم به تنش بمالد. چرا گریه می کنی؟ صدا زد: عبیدالله! به خدا قسم اگر برای خودم . کشته شدن گریه کنم. گفت: پس برای چه گریه می کنی؟ گفت: دلم می سوزد که نامه نوشته ام تا حسین(ع) به کوفه بیاید. می ترسم امام حسین (ع) دست زن و بچه اش را بگیرد و به طرف شما مردم بی وفا بیاید.هنگامی که می خواستند او را بکشند فرمود: عبیدالله! سه وصیت دارم. اول وصیتم این است وقتی مرا کشید بدنم را روی خاکها نگذارید! مرا دفنم کنید. وصیت دومم این است که هفتصد درهم در کوفه قرض دارم، زره مرا بفروشید و قرضهایم را ادا کنید. یک وصیت دیگر هم دارم وآن اینکه دلم می خواهد یک نامه بنویسید که حسین(ع) نیاید. آی غریب حسین! حسین!... اللهم نسئلک و ندعوک باسمک العظیم یا الله!



نویسنده خادم الشهداء در 10:13 ب.ظ | نظرات(2)

 

امام زین العابدین(ع) داخل قبر شد. بدن پاره پاره حسین(ع) را گرفت تا در میان قبر بخواباند. بنی اسد هم دور قبر ایستاده اند. امام زین العابدین(ع) می خواهد صورت بابایش را ببوسد، اما دید حسین(ع) سر ندارد، یک وقت دیدند صدای ناله آقا داخل قبر می آید. وقتی نگاه کردند دیدند آقا خم شده و لبهایش را به رگهای بریده گذاشته است. آی حسین! حسین! حسین!

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد، بحق الحسین یا الله!

 



نویسنده خادم الشهداء در 10:10 ب.ظ | نظرات(1)

شبی هنده داخل کاخ با شوهرش، یزید نشسته بود. یک وقت دید صدای گریه از خرابه می آید. صدا زد: یزید! چه خبر است؟ یزید گفت: یک عده خارجی بر ما خروج کردند، مردهایشان را کشتیم. حالا هم زن و بچه هایشان در خرابه هستند. صدا زد: یزید! اجازه می دهی بروم اینها را تماشا بکنم؟ گفت: برو اما به طور رسمی برو! سی چهل تا از این کلفتها و کنیزها جلوی هنده چراغ به دست گرفتند، دارند می روند تا اسرا را تماشا کنند. در خرابه چراغ نبود. زن و بچه امام حسین(ع) در خرابه، فرش نداشتند. زنها دور هم نشسته بودند. یک وقت دیدند یک عده چراغ به دست دارند می آیند. بی بی زینب (س) فرمود: چه خبر است؟ گفتند: خانم! هنده که یک روز کلفت شما بود و حالا عیال یزید شده، می خواهد به تماشای اسرا بیاید. ای خدا! هیچ عزیزی را گرفتار نکن! خیلی سخت است.خانم زینب (س) خودش را میان بچه ها مخفی کرد. هنده میان خرابه آمد. گفت: بزرگتر این زنها چه کسی است؟ زینب (س) رانشان دادند. آمد جلو دید بی بی روی خاکها نشسته است. هنده با همان پیراهن قیمتی روی خاکها نشست. صدا زد: بی بی جان! شما اهل کجایید؟ وای! وای!

فرمود: ما اهل مدینه ایم. گفت: بی بی جان! کدام مدینه؟ فرمود: مدینه رسوا الله، مدینه پیغمبر(ص) صدا زد: بی بی جان! نگاه به حالایم نکنید، من مدتی در شهر پیغمبر(ص) در یکی از محله های آنجا کلفت بودم. الان هم به آن کلفتی افتخار می کنم. بی بی جان! شما که می گویید اهل مدینه پیغمبرم اگر راست می گویی، اهل کدام محله هستید؟ فرمود: ما اهل محله بنی هاشم هستیم. صدا زد: بی بی جان! من در آن محله چند آشنا دارم، آیا شما آنها را می شناسی؟ آماده اید بگویم؟ صدا زد: بی بی جان! شما که از محله بنی هاشم هستید بگو ببینم آیا آقایم حسین(ع) را می شناسی؟ همه بگویید: حسین! حسین! حسین!...

یک دفعه صدا زد: بی بی جان! شما که از محله بنی هاشم هستید بگو بدانم آیا خانمم زینب(س) را می شناسی؟ یک وقت بی بی بنا کرد های های گریه کردن، صدا زد: بی بی جان! آیا خدایی نکرده طوری شده است؟ من سراغ زینبم را می گیرم شما گریه می کنید؟یک وقت سرش را بلند کرد صدا زد: آی هنده آخه من زینبم.

 

اگر تو زینبی پس کو حسینم                                   ضیاء چشم زهرا نور عینم

 

یک وقت صدا زد: آی هنده! حسینم را کشتند. آی حسین! حسین!...

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد بحق الحسین یا الله!

 



نویسنده خادم الشهداء در 10:07 ب.ظ | نظرات(4)

به جغدی بلبلی گفتا تو در ویرانه جا داری

                                           من اندر بوستان بر شاخه سرو آشیان دارم

بگردان روی از این ویران بیا با من سوی بستان

                                      ببین چندین هزاران سرو و کاج و ارغوان دارم

جوابش داد ای بلبل تو را ارزانی آن گلشن

                                              مرا این بس که ویرانه، مأوی و مکان دارم

اگر ویرانه بد بودی چرا پس دختر زهرا

                              به ویران می نشستی که غمش آتش به جان دارم

 

ای بلبل! من هم مثل تو چمن نشین بودم می دانی کی ویرانه نشین شدم؟

 

گذشتم از گل احمر پس از مرگ علی اکبر

                                               به دل، داغ غم ناکامی آن نوجوان دارم

تو بر سر، شورش شمشاد و یاس و ارغوان داری

                                                 من اندر لانه دل، داغ عباس جوان دارم

 

اُف بر این روزگار! بچه های فاطمه(س) کجا و گوشه ویرانه کجا. چراغها را خاموش کردند. در این تاریکی به یاد یک خرابه نشین باشد. مجلس،خوب مجلسی است حال خوشی هم داریم. روز اربعین هم است، نزدیک زوال ظهر است. آی امام حسین(ع)! این قدر دلمان می خواست امروز کربلا باشیم. آی امام حسین! این قدر دلمان می خواست امروز دور قبرت مثل پروانه بچرخیم. آقایان اهل علم! فضلا! محترمین! رجال فضیلت! متدینین! مذهبی ها! خود امام حسین(ع) هم راضی است که من امروز شما را به حرم این سه ساله ببرم. خدا نکند سرپرست شوی، به خدا سرپرستی خیلی زحمت دارد، مسوولیت دارد. زینب(س) سرپرست بچه ها بود. زینب (س) این همه غمی که دارد باید به همه کارها برسد. بی بی، تمام زنها و بچه ها را خواب کرد. حالا آمد خودش بخوابد. کمتر من این کلمه را با صراحت گفته ام، اما روز اربعین است بگذارید بگویم، آتش بزنم. آی زن و مرد! زینب(ع) آمد روی خاکها بخوابد. تا آمد بخوابد یک وقت دید گوشه خرابه در تاریکیها یک بچه بلند شده، هی می گوید: بابا! بابا! بابا!  ای خدا! چه کار کنم؟ با این همه زحمت من این زن و بچه را خواباندم، باز یکی یکی بیدار می شوند بلند شد آمد جلوببیند چه کسی است؟ دید رقیه است.  امروز برای امام حسین(ع) داد بزنید. رقیه گفت: من بابایم را می خواهم، من پدرم را می خواهم، الان بابایم اینجا بود.

دختر دُر دانه منم       به کنج ویرانه منم    عمه چه آمد به سرم   چرا نیام پدرم

الله اکبر،  الله اکبر

امروز می خواهم نوحه بخوانم، همه با من بخوانید:

 

دختر در دانه منم     به کنج ویرانه منم    عمه چه آمد به سرم     چرا نیامد پدرم

الله اکبر،  الله اکبر

یک وقت دیدند غلامی آمد یک طبق هم در دستش است. یا الله! یا الله! این بچه دوید جلو روپوش را از روی طبق برداشت، دید سر بریده حسین(ع) است.

عمه بیا گمشده پیدا شده          کنج خرابه شب یلدا شده      پدر! فدای سر نورانیت

سنگ جفا که زد به پیشانی ات  بس که دویدم عقب قافله  پای من از ره شده پر آبله

 

سر بابایش را به سینه چسباند. صدا زد: بابا! چه کسی مرا یتیم کرد؟ یک وقت دیدند این بچه دیگر ناله نمی کند. وقتی زیر بغل بچه را گرفتند دیدند رقیه جان داده است.



نویسنده خادم الشهداء در 10:04 ب.ظ | نظرات(5)

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 16 مرداد 1395برچسب:, ] [ 12:5 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

به خدا هیچ کسی مثل تو اکبر نشده
پسرم هیچ کسی مثل تو بی پر نشده
رفتنت ولوله ای در حرم انداخته است
عمه ات هیچ کجا اینهمه مظطر نشده
اربا اربا شده ای سرو سه نوبر ، به خدا
بدن هیچ کسی مثل تو پرپر نشده
بعد تو خاک دو عالم به سر این دونیا
پسرم دیده ی من غیر غمت تر نشده
خیزو یک جنگ نمایان دگر کن پسرم
تا پدر دست خوش خنده ی لشگر نشده
غیرت هاشمیت را به همه ثابت کن
تاکه دست احدی راهی معجر نشده
تکه های بدنت را که در اینجا پخش است
پیش هم چیدمو افسوس که پیکر نشده


حبیب باقر زاده

محمود ژولیده :

قدم قدم ز حرم دور گشتنت سخت است

به غربت از حرمت دل بریدنت سخت است

تو می روی و دل خواهرت به دنبالت

برادرم چقدر جبهه رفتنت سخت است

تمام زندگی ام ای همه کسِ زینب

به جان فاطمه بی یار ماندنت سخت است

برای بوسه به زیر گلو بده مهلت

شنیده ام که به گودال کشتنت سخت است

بپوش زیر زره دستباف زهرا را

خبر ز غارت پیراهنِ تنت سخت است

به بند چادر و معجر نمی رسد دستی

ولی اگر برسد دست دشمنت سخت است

چگونه صبر کنم آخرین نگاه ترا

وداع دختر و این بوسه چیدنت سخت است

به زیر کعب نی و ضربه ماندَنَم آسان

به زیر نیزه و شمشیر دیدنت سخت است

تمام عمر ترا دیده ام به ندبه ولی

به زیر دشنه مناجات خواندنت سخت است

چقدر حال تو چون روز آخر مولاست

چقدر شیوۀ ((لا حول)) گفتنت سخت است

اگر چه چشم تو ما را رها نمی سازد

ز روی نیزه بما سر کشیدنت سخت است

 

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 16 مرداد 1395برچسب:, ] [ 11:37 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

 

وه چه خوب امدی صفا کردی

 

چه عجب شد که یاد ما کردی

 

ای بسا ارزوت میکردم

 

خوب شد امدی صفا کردی

 

افتاب از کدام سمت دمید

 

که تو امروز یاد ما کردی؟

 

از چه دستی سحر بلند شدی؟

 

که تفقد به بینوا کردی؟

 

قلم پا به اختیار تو بود

 

یا ز سهوالقلم خطا کردی؟

 

بی وفایی مگر چه عیبی داشت؟

 

که پشیمان شدی و وفا کردی

 

شب مگر خواب تازه دیدی تو؟

 

که سحر یاد اشنا کردی؟

 

هیچ دیدی اندرین مدت

 

از فراقت به ما چه ها کردی؟

 

دست بردار از دلم ای شاه

 

که تو این ملک گدا کردی

 

یا تو هیچ اشتی نخواهم کرد

 

با همان پا که امدی برگرد!!!!

 

(ایرج میرزا)


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 16 مرداد 1395برچسب:, ] [ 11:30 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

 

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

  

داستان غم پنهانی من گوش کنید

 

قصه بی سرو سامانی من گوش کنید                                                                                         

گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

 

شرح این اتش جان سوز نگفتن تا کی؟

                                             

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟

 

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

                                            

ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

 

عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم

                                            

بسته سلسله ی سلسله مویی بودیم

 

کس در ان سلسله غیر از من و دل بند نبود

                                           

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

 

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت

                                          

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

 

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت

                                           

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

 

اول ان کس که گرفتار شدش من بودم

                                           

باعث گرمی بازار شدش من بودم

 

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

                                           

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

 

بس که دادم همه جا شرح دل ارایی او

                                          

شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

 

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

                                          

کی سر برگ من بی سرو سامان دارد

 

(وحشی بافقی)


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ جمعه 15 مرداد 1395برچسب:, ] [ 13:2 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

پدر جان این روزها عجیب دلتنگتم....

 

 

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل

 

تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

 

یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند

 

مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من

 

مه گردون ادب بودی و در خاک شدی

 

خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من

 

از ندانستن من، دزد قضا آگه بود

 

چو تو را برد، بخندید به نادانی من

 

آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت

 

کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من

 

بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم

 

آه از این خط که نوشتند به پیشانی من

 

رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی

 

بی تو در ظلمتم، ای دیده‌ی نورانی من

 

بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند

 

قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من

 

صفحه‌ی روی ز انظار، نهان میدارم

 

تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من

 

دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است

 

چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من

 

عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری

 

غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من

 

گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند

 

که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من

 

من که قدر گهر پاک تو می دانستم

 

 ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من

 

من که آب تو ز سرچشمه‌ی دل میدادم

 

آب و رنگت چه شد، ای لاله‌ی نعمانی من

 

من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد

 

که دگر گوش نداری به نوا خوانی من

 

گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم

 

ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من؟

 

 

"پروین اعتصامی"

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ جمعه 15 مرداد 1395برچسب:, ] [ 13:0 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم

 دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم

 

                                                 بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم

 

                                                  پهلوی کبایر حسناتی ننوشتیم

 

ما کشته ی نفسیم و صد آوخ که برآید

 

از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم؟!

 

                                                افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت

 

                                                 ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم

 

دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته است

 

نامرد که ماییم، چرا دل بسرشتیم؟

 

                                                 ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت

 

                                                 ما، مور میان بسته روان بر در و دشتیم

 

پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند

 

ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

 

                                                  واماندگی اندر پس دیوار طبیعت

 

                                                 حیف است دریغا که در صلح، بهشتیم

 

چون مرغ بر این کنگره تا کی بتوان خواند؟

 

یک روز نگه کن که بر این کنگره خشتیم

 

                                                  ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز

 

                                                  کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم

 

گر خواجه شفاعت بکند روز قیامت

 

شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم

 

                                                باشد که عنایت برسد ورنه مپندار

 

                                                با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم

 

سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان

یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ جمعه 15 مرداد 1395برچسب:, ] [ 12:25 ] [ حسین زارع ] [ ]

نوحه امام حسین | نوحه های دهه اول محرم

حسین

نوحه های دهه اول محرم

نوحه امام حسین (ع) – شعر امام حسین

شهر کوفه یا حسین وادی درد و بلاست
پذیرایی کردن از مهموناش با نیزه هاست
توی این شهر ستم مردی پیدا نمی شه
تا غریب و نکشن عقده شون وا نمیشه
کوچه کوچه میرم و دم از عشقت میزنم
شده ذکر لب من به فدات جون و تنم
(یا حبیبی یا حسین)

...


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
[ دو شنبه 25 آبان 1394برچسب:, ] [ 14:30 ] [ حسین زارع ] [ ]

نوحه حسینی

نوحه و شعر تاسوعای حسینی

اشعار تاسوعای حسینی

 

نوحه برای تاسوعا, مداحی محرم

جان زینب به لب رسید ای رسیده به علقمه
کی می آیی عباس (2)
ای قرار دل علی دل به تو بسته فاطمه
کی می آیی عباس (2)
برگردان : قلب بی کینه عشق در سینه آب و آیینه
کی می آیی عباس (2)

خیمه ها چشم انتظار دیدنت
تیغ دشمن در کمین چیدنت
می رسدکی دست ما بر دامنت
کی می آیی عباس (2)

 

جان زینب ، جان اصغر ، جان من
بر لب خشکیده ات آبی بزن
قلب تو تنگ است و جنگت تن به تن
کی می آیی عباس (2)

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
[ دو شنبه 25 آبان 1394برچسب:, ] [ 14:3 ] [ حسین زارع ] [ ]

بیهوده قفس را مگشایید پری نیست

جز مُشتِ پری گوشه ی زندان اثری نیست

در دل اثر از شادی و امّید مجویید

از شاخه ی  بشکسته ی امّید ثمری نیست

گفتم به صبا دردِ دل خویش بگویم

امّا به سیه چال ، صبا را گذری نیست

گیرم که صبا را گذر افتاد ، چه گویم؟

دیگر ز من و دردِ دل من خبری نیست

امّید رهایی چو از این بند محال است

ناچار بجز مرگ، نجاتِ دگری نیست

ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی

در سینه دگر جز نفس مختصری نیست

تا بال و پری بود قفس را نگشودند

امروز گشودند قفس را که پری نیست


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 19 آبان 1394برچسب:, ] [ 13:49 ] [ حسین زارع ] [ ]

عروسی زرتشتیان و یزدی ها

 

آداب و رسوم ازدواج, عروسی در یزد

در ایران باستان و بنا بر قوانین دوره ی ساسانی، دختران خود همسر خویش را انتخاب می کردند. این امر در کشورهای همسایه ایران مانند نداشت. در شاهنامه زنان دلاور و خردمندی چون کتایون و تهمینه، همسر خویش را انتخاب کرده و برای یافتن همسر خود همه ی مرزهای سیاسی و طبقاتی را زیر پا می گذارند. شاهنامه یک حماسه ملی است، اما تنها عشق است که در این اثر جاودانه، همه ی مرزهای ملی و قومی را در می نوردد. همسر و مادر و محبوب بزرگ ترین پهلوانان شاهنامه ، همه از دیار بیگانه هستند.

 

هنگامی که سلطان ایران، بهرام گور از دختران یک مرد روستایی ساده درخواست ازدواج می کند؛ روستایی، پاسخ را به دختران خود وا می گذارد.

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
[ یک شنبه 19 مهر 1394برچسب:, ] [ 10:48 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

نوحه زمینه سنتی ، واحد سنتی و واحد

شد دل عالم پریشان و حزین                                                    در عزایت ای امام پنجمین

ای شهید زهر کینه السلام                                                     چشمه ی نور مدینه السلام

باقرالعلمی و نور سرمدی                                                            لاله ای از بوستان احمدی

تو قمر در آسمان رحمتی                                                           مصحف اله را بیان رحمتی

گرچه بر خون شریعت تشنه بود                                               بر تن اسلام همچون دشنه بود

دشمن از ضربه زدن ناکام شد                                                         قال باقر حافظ اسلام شد

ای فدای داغِ بر دل حاکی ات                                                         ای به قربان مزار خاکی ات

در عزایت رزق ما درد و غم است                                            هر چه گریم در  عزای تو کم است

ای تمام هستیت وقف هدف                                                           وقف راه دین و قرآن و شرف

دیده ی  آفاق شد گریان تو                                                           مقتدای عشق،جان قربان تو

ای امام پنجم،ای نور خدا                                                              روضه خوان روضه های کربلا

ای که بودی بین مشتاقان عشق                                                  یاوران حضرت سلطان عشق

 عصر عاشورا جسارت دیده ای                                                       بر حرم ظلم و جنایت دیده ای

بهر ما از صورت نیلی بخوان                                                   روضه ای از ضربه ی سیلی بخوان

گو چه شد که شمر ، آن سر را برید                                                   نیمروزه قامت زینب خمید


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 10 مهر 1393برچسب:, ] [ 6:6 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

هزار خاطره ی غم نمی رود از یاد

غروب سرخ محرم نمی رود از یاد

 

به گاهواره ی خالی اصغرم سوگند

رباب و خیمه ی ماتم نمی رود از یاد

 

فرات بود و عطش بود و کودکان حرم

خروش غیرت زمزم نمی رود از یاد

 

دمی که هستی زینب ز روی زین افتاد

همان مصیبت اعظم نمی رود از یاد

 

به دشت دختر و زنها برهنه پا و دوان

بدون یاور و محرم ، نمی رود از یاد

 

به شام بر سر ما سنگ می زدند از بام

بلاي شهر جهنم نمی رود از یاد

 

به شهر شام ، به بزم یزید ، بین طشت

سر شکسته و درهم نمی رود از یاد

 رضا رسول زاده


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 10 مهر 1393برچسب:, ] [ 6:2 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

تو را غرق محن کردند اما..

 غریبت در وطن کردند اما...

 غریبانه تو جان دادی، ولیکن

 تو را غسل و کفن کردند اما...

سید مجتبی شجاع

==========

 

غروب قافله یادت نمی‌رفت

 

صدای هلهله یادت نمی‌رفت

 

گلو و قلب و چشمت ‌سوخت عمري

 

سه تیر حرمله یادت نمی‌رفت

 

یوسف رحیمی

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 10 مهر 1393برچسب:, ] [ 5:55 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

من غصّه دار غصّه های بی قرینم
من کربلا را یادگار آخرینم

من یادگار روزهای خاک و خونم
من یادگار چهره های لاله گونم

من تشنگی را در حرم احساس کردم
یاد دو دست خونی عبّاس کردم

من کودکی بودم که آهم را شنیدند
دیدم سر جدّ غریبم را بریدند

من دیده ام در وقت تشییع جنازه
اسبان دشمن را که خورده نعل تازه

من با خبر هستم ز باغی بی شکوفه
خورشید را بر نیزه دیدم بین کوفه

گرچه کنون مسموم از زهر هشامم
من کشته ی ویرانه ای در شهر شامم

من روضه خوانی در منا برپا نمودم
خود روضه خوان قتل آن مظلوم بودم

من سوختم از داغ بانوی مدینه
سنگ مدینه می زدم هر دم به سینه

حالا که نقش زهر کین در سینه مانده
از جسم پاک من فقط یک اسم مانده

یارب قرارم را ز نیرنگش ربوده
در مجلس مستی مرا دعوت نموده

زهر عدو خون کرده قلب آتشین را
گریان نموده چشم زین العابدین را

 حبیب الله موحد
موضوعات مرتبط: شهادت امام باقر (ع)

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 10 مهر 1393برچسب:, ] [ 5:54 ] [ حسین زارع ] [ ]
چه ظلم‌ها که به اولاد مصطفی کردند خدا گواست به آل علی جفا کردند گلوی تشنه بریدند از حسینش سر سر مقدس او را به نیزه‌ها کردند امام چارم ما را به شام آوردند میان خلق ورا خارجی صدا کردند امام پنجم ما را به زهر کین کشتند بسا ستم که به آن حجت خدا کردند به بیت حضرت صادق هجوم آوردند قیامتی دگر از این ستم به پا کردند سر برهنه دل شب ز خانه‌اش بردند چه ظلم‌ها که به آن نجل مصطفا کردند در آن سیاهی شب، اهل بیت آن مظلوم گریستند و برای پدر دعا کردند همه سواره و او را پیاده می‌بردند نه رحم کرده، نه از حضرتش حیا کردند سه بار تیغ کشیدند بهر کشتن او عجب به عهد رسول خدا وفا کردند! امام صادق ما را به زهر کین کشتند مدینه را زغمش دشت کربلا کردند هزار مرتبه نفرین حق بر آن قومی که خط خویش ز آل علی، جدا کردند برای غصب خلافت زدند زهرا را چه شد که کودک ششماهه را فدا کردند به جای شاخۀ گل بار هیزم آوردند حقوق فاطمه را پشتِ در ادا کردند بسوز و شعله برافروز از جگر «میثم» که حمله بـر حرم وحی کبریا کردند
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 29 مرداد 1393برچسب:, ] [ 23:8 ] [ حسین زارع ] [ ]

پرپر شده شقايق (2) مولا امام صادق(ع)
مسموم زهرِ كين شد
از غصه دل غمين شد
بنگر كه آل زهرا
از داغ او حزين شد
* * *
ماتم گرفته سينه
از هر جفا و كينه
گويد امام صادق
واي از تو اي مدينه
* * *
شيخ الائمه بنگر
گشته تنش صنوبر
زهرِ عدو چه كرده
با جسم پاك و اطهر
* * *
كي ديده در زمانه
يك زاهدي شبانه
در لحظه‌ي عبادت
با زور و تازيانه
با دست بسته او را
دشمن بَرَد ز خانه

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 29 مرداد 1393برچسب:, ] [ 22:26 ] [ حسین زارع ] [ ]

نماز بی ریا!
فکرم همه‌جا هست، ولی پیشِ خدا نیست                        سجادۀ زَردوز که محرابِ دعا نیست
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟                               اندیشه سَیّالِ من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!
از شدّتِ اِخلاصِ من عالَم شده حیران                                تعریف نباشد، ابداً قصدِ ریا نیست!
از کمّیتِ کار که هر روز سه وعده                                    از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یک‌ ذرّه فقط کُندتر از سرعتِ نور است                            هر رکعتِ من حائزِ عنوان جهانی‌ست!
این سجدۀ سهو است؟ و یا رکعتِ آخر                           چندی‌ست که این حافظه در خدمتِ ما نیست
ای دلبرِ من! تا غمِ وام است و تورُّ                                   محراب به یاد خمِ ابروی شما نیست
بی‌دغدغه یک سجدۀ راحت نتوان کرد                            تا فکر من از قسطِ عقب‌مانده جدا نیست
هر سکّه که دادند دوتا سکّه گرفتند                                  گفتند که این بهرۀ بانکی‌ست، رِبا نیست!
از بس‌ که پیِ نیم‌ وَجَب نانِ حلالیم                                  در سجدۀ ما رونق اگر هست، صفا نیست
بَه بَه، چه نمازی‌ست! همین است که گویند                         راهِ شُعَرا دور زِ راهِ عُرَفا نیست


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ دو شنبه 4 فروردين 1393برچسب:, ] [ 15:57 ] [ حسین زارع ] [ ]

نفس باد صبا آفت جان خواهد شد            عید می آید و اجناس گران خواهد شد

همسرت چند ورق لیست به توخواهد داد        کل اعصاب وجودت نگران خواهد شد

میزنی ساز مخالف دوسه روزی اما          عاقبت هرچه که اوگفت همان خواهد شد

پول را با علف خرس یکی میدانند         فکرکردید که منطق سرشان خواهد شد؟

                888888888888888888888888888888888888888

پس علاج چیست که این چند روزه                   خون دلهاست که از دیده روان خواهد شد

قید عید را بباید زد واز دست بلا                       پشت دیواری بگریخت و نهان باید شد


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, ] [ 22:56 ] [ حسین زارع ] [ ]

بهترين دعاهای سر سفره غذا

دعاى خاصى براى سفره از معصومين(ع) وارد نشده است. حمد و شكر خداوند را به جاى آوردن بعد از غذا مستحب است. خواندن اين دعا مرسوم است. گرچه دليلى براى آن و يا اين كه حتما اين دعا را بايد خواند وجود ندارد

«الحمد لله رب العالمين، هنيئا للآكلين و بركة للباذلين، زاد الله النعم، دفع الله النقم، بحرمة سيد العرب والعجم، اللهم تقبل هذا الاحسان من محسنها، بحرمة محمد و آل محمد و بحرمة سورة الفاتحة مع الصلوات».

 ....

دعای سفره

الهي به اين سفره بركت بده ..... به اين مائده شكر نعمت بده

همه شاد گردیم در اين زندگي ..... به باني اين سفره رحمت بده

به آشپز و ميزبان و هم ميهمان ....


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
[ جمعه 8 آذر 1392برچسب:, ] [ 16:1 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

قيامت بي حسين غوغا ندارد"شفاعت بي حسين معنا ندارد"حسيني باش كه در محشر نگويند"چرا پرونده ات امضاء ندارد

------------------

عالم همه قطره و درياست حسين ، خوبان همه بنده و مولاست حسين ، ترسم كه شفاعت كند از قاتل خويش ، از بس كه كَرَم دارد و آقاست حسين

------------------

عالم همه محو گل رخسار حسين است ، ذرات جهان درعجب از كار حسين است . داني كه چرا خانه ي حق گشته سيه پوش ، يعني كه خداي تو عزادار حسين است

------------------

آبروي حسين به كهكشان مي ارزد ، يك موي حسين بر دو جهان مي ارزد ، گفتم كه بگو بهشت را قيمت چيست ، گفتا كه حسين بيش از آن مي ارزد

------------------

ماه خون ماه اشك ماه ماتم شد ، بر دل فاطمه داغ عالم شد . فرا رسيدن ماه محرم را به عزادارن راستينش تسليت عرض ميكنم

------------------

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
[ جمعه 10 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:37 ] [ حسین زارع ] [ ]

صفای دل

 

هر كه با پاكدلان ، صبح و مسائى دارد
دلش از پرتو اسرار، صفائى دارد
زهد با نيت پاك است نه با جامه پاك
اى بس آلوده ،كه پاكيزه ردائى دارد

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:, ] [ 19:49 ] [ حسین زارع ] [ ]

دنياى بى ارزش

 

همى بشنو كه گويد هاتفى دنيا به يك ارزن نمى ارزد
به يكدم عمر اين چندين ،به بر چيدن نمى ارزد
به گل چينان اين گلشن همى گويد چنين هاتف
كه اين گلزار و اين گلشن ، بهگل چيدن نمى ارزد
بگو اى باغبان بلبل ننالد زين سپس ديگر
كه كوتاه است عمرگل ، به ناليدن نمى ارزد
مخند اى ترا تا هست فرصت ، فكر خود مى كن
اجل در پى عمر است ، به خنديدن نمى ارزد
مگردان ديده را در سير اين دنياى بى حاصل
بحال خود دمى بنگر كه اين دنيا بيك ديدن نمى ارزد.
لباس دنيوى بيرون كن و پشمينه مى پوش
لباسى را كه بايد كَند، بهپوشيدن نمى ارزد
همه شب تابكى اى ديده در خوابى و در غفلت
دمى بيدار شو كاين شب ، بهخوابيدن نمى ارزد
نيك و بد هر چه كنى بهر تو خوانى سازند
جز تو بر خوان بد ونيك تومهمانى نيست
گنه از نفس تو مى آيد وشيطان بد نام
جز تو برنفس بد انديش تو شيطانىنيست

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:, ] [ 19:11 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

خواب دیدم خواب این که مرده ام

خواب دیدم ، خسته و پژمرده ام

روی من خروار ها از خاک بود

وای ! قبر من چه وحشتناک بود

تا میان گور رفتم دل گرفت

قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

...


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
[ جمعه 26 آبان 1391برچسب:, ] [ 13:59 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

 

ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا

بـه لطـمه هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش
بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش

سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی
به چشم کاسه ی خون وبه شال ماتم مـهـدی

سـلام من بــه مـحـرم بـه کـربـلا و جـلالــش
به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب
بـه بــی نـهــایــت داغ دل شـکــستــه زیـنـب

سلام من به محرم به دست ومشک ابوالفضل
بـه نـا امیـدی سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـا مـت اکـبـر
بـه کـام خـشک اذان گـوی زیـر نـیزه و خنجر

سلام من به محرم به دسـت و بـا زوی قـاسم
به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه گـاهـواره ی اصـغـر
به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـاره ی اصـغـر

سـلام مـن بـه مـحـرم به اضـطـراب سـکـیـنـه
بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینه

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـا شـقـی زهـیـرش
بـه بـاز گـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرش

سلام من بـه محرم بـه مسـلـم و به حـبـیـبش
به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش

سلام من بـه محرم بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب
بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب

سلام من به محـرم به شـور و حـال عیـانـش
سلام من به حسـیـن و به اشک سینه کودکانش

السلام علی الشیب الخضیب السلام علی الخد تریب السلام علی البدن السلیب السلان علی الثغر المقروع السلام علی الراس المرفوع

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, ] [ 21:22 ] [ حسین زارع ] [ ]

زبانحال حضرت امام باقر (ع)

سوغات  ما  از  کربلا  درد  و  محن  بود         پژمردگی لاله های  در  چمن  بود

من تشنگی در خیمه را احساس کردم         یاد از دو دست خونی عباس کردم

من  کودکی بودم  که آهم را   شنیدند          دیدم   سر   جد غریبم را     بریدند

من   دیده ام    در وقت   تشییع جنازه         اسبان دشمن را که خورده نعل تازه

من باخبر هستم  زباغی  بی شکوفه          خورشید را   برنیزه دیدم  بین کوفه

گرچه که من مسموم آن زهر هشامم          من کشته ویرانه ای در شهر شامم

دیدم که  پرپر  میزند    همسنگر   من         در خاطرم   شد   زنده یاد   مادر من

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, ] [ 21:44 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

ای بلند از عرش جایت یا علی

عقل قاصر از ثنایت یا علی

مستم از جام ولایت یاعلی

چشم بر جود و عطایت یا علی

                ای به قربان عطایت یا علی

من به دور شمع تو پروانه ام

سوخته بال و پرو کاشانه ام

آنچنان از عشق تو دیوانه ام

کز همه خلق جهان بیگانه ام

          عاجزم مسکین گدایت یا علی ...

«مجله ویژه نامه زمزمه ص31»


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, ] [ 21:18 ] [ حسین زارع ] [ ]

 

دلا یاران سه قسمند ار بدانی

           زبانی اند و نانی اند و جانی

                 به نانی نان بده از در برانش

          نوازش کن به یاران زبانی

    ولیکن یار جانی را نگهدار

به جانش جان بده گر می توانی


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, ] [ 20:54 ] [ حسین زارع ] [ ]

ای گل سرخ گلشن زهرا      کربلای تو قبله گاه ما

یا حسین یا حسین جانها فدایت

یک نظر   کن بر این    بزم عزایت

************

من گدای بی آبرو هستم       دل به امید لطف تو بستم

تو امیر و من کمترین سائل     تو کریم و من عبد ناقابل

یا حسین یا حسین جانها فدایت

یک نظر   کن بر این    بزم عزایت

***********

چون کنم یاد از کام عطشانت         اشک غم ریزم همچو طفلانت

داغ  عباس     و      ماتم  اکبر        دل عالم را   کرده خون  یکسر

یا حسین یا حسین جانها فدایت

یک نظر   کن بر این    بزم عزایت


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, ] [ 17:44 ] [ حسین زارع ] [ ]

جان مرا جانان علی(ع)

***************

جان مرا جانان علی(ع)

هجر مرا پایان علی(ع)

درد مرا درمان علی(ع)

جانم علی(ع) جانم علی(ع)

ای جان جانانم علی(ع)

*************


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
[ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ] [ 14:48 ] [ حسین زارع ] [ ]

ای چراغ شام تارم یا حسین

ای چراغ شام تارم یا حسین     ای امید روزگارم یاحسین

ای قرار قلب زار عاشقان            من زهجرت بی قرارم یا حسین

من گدای لطف و احسان توام      ای تو لطف بی شمارم یا حسین

من به درگاهت غلامی رو سیاه    یا که عبدی شرمسارم یا حسین

چشم امیدم قیامت سوی توست   ای به محشر غمگسارم یا حسین

در قیامت من چه غم دارم به دل      گر تو باشی در کنارم یاحسین

من دل افکارو پریشان تو أم             ای شفای قلب زارم یا حسین


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ] [ 14:33 ] [ حسین زارع ] [ ]

شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است

شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است

لب تشنه اگر آب نبیند سخت است

نوکر من و ارباب تو یی مهدی جان

نوکر رخ ارباب نبیند سخت است

************


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ] [ 14:17 ] [ حسین زارع ] [ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب و آدرس sagha3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینک های مفید
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 211
بازدید دیروز : 304
بازدید هفته : 892
بازدید ماه : 872
بازدید کل : 327940
تعداد مطالب : 341
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 211
بازدید دیروز : 304
بازدید هفته : 892
بازدید ماه : 872
بازدید کل : 327940
تعداد مطالب : 341
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

-----------------
ایران رمان