مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب فرهنگی،دینی،خبری
|
ضرب المثل شماره 82 نیش عقرب نه از ره کین است يکي بود، يکي نبود. در گوشه اي از اين دنياي بزرگ، لاکپشتي با يک عقرب دوست شده بود. آنها هر روز کنار برکه يکديگر را ميديدند، با هم بازي ميکردند، براي هم قصه ميگفتند و از روزها و اميدهاي زندگيشان حرف ميزدند. شب هم که ميشد، هر کدام به لانهاي که داشت ميرفت و استراحت ميکرد. از قضاي روزگار، کمکم ...
يکي بود، يکي نبود. در گوشه اي از اين دنياي بزرگ، لاکپشتي با يک عقرب دوست شده بود. آنها هر روز کنار برکه يکديگر را ميديدند، با هم بازي ميکردند، براي هم قصه ميگفتند و از روزها و اميدهاي زندگيشان حرف ميزدند. شب هم که ميشد، هر کدام به لانهاي که داشت ميرفت و استراحت ميکرد. از قضاي روزگار، کمکم برکه خشک شد. عقرب و لاکپشت مدتي با کمآبي ساختند. اما کار به جايي رسيد که زندگي خيلي سخت شد. ديگر هيچکدام به راحتي نميتوانستند غذا و آب مورد نيازشان را پيدا کنند. آنها يک روز نشستند و درباره مشکلاتي که خشکسالي پيش آورده بود، با هم حرف زدند. بالأخره، لاکپشت و عقرب تصميم گرفتند آنجا را ترک کنند و به جاي خوش آب و هوايي بروند. فرداي آن روز، هر دو با هزار اميد راه افتادند. مدتي که رفتند، عقرب خسته شد و گفت: «بهتر است کمي استراحت کنيم. من خيلي خسته شدهام.» اما لاکپشت که ميترسيد بدون آب و غذا بمانند، به عقرب گفت: «راه درازي در پيش داريم. بهتر است بر پشت من سوار شوي تا براي رفع خستگي وقتمان را تلف نکنيم و توي راه نمانيم.» عقرب گفت: «چه فرقي ميکند؟ تو هم خستهاي.» لاکپشت گفت: « نه، من خسته نيستم و هنوز ميتوانم ادامه بدهم.» عقرب به پشت لاکپشت رفت تا بخشي از راه را هم سوار بر لاکپشت ادامه بدهد. سر راهشان يک جوي آب بود. عقرب نميتوانست از آب عبور کند. اما پشت لاکپشت برايش جاي خوبي بود. لاکپشت خودش را به آب زد و شناکنان پيش رفت. عقرب هم که بر پشت او سوار بود، از اين که بدون خطر و ناراحتي از آب عبور ميکند، خوشحال بود. وسط آب که رسيدند، عقرب از خوشحالي جيغي کشيد و گفت: «دوست عزيز! کجاي تو را نيش بزنم؟» لاکپشت گفت: «شوخي ميکني؟ نيش تو زهرآلود و کشنده است. ما دو تا با هم دوستيم تو چرا بايد مرا نيش بزني؟» عقرب گفت: «نيشزدن من از راه دشمني نيست. ميبيني که خيلي شاد و خوشحالم و با تو هم سر دعوا ندارم. طبيعت من ايجاب ميکند که نيش بزنم. مخصوصاً وقتي که خيلي راحت و خوشحال باشم.» لاکپشت که از اين حرف دوستش ناراحت شده بود، فکري کرد و به عقرب گفت: «عيبي ندارد. تو که روي لاک سنگي من نشستهاي به همان لاک من نيشت را فرو کن.» عقرب دست به کار شد. اما نيش او به لاک سنگي لاکپشت فرو نرفت. هر چه تلاش کرد، نشد! عاقبت خسته و ناراحت به لاکپشت گفت: «لاک تو خيلي ضخيم است. مثل سنگ است. من نميتوانم آن را نيش بزنم.» لاکپشت گفت: «به همين دليل يکي ديگر از اسمهاي من سنگ پشت است. اين لاک، وسيله دفاعي من در برابر دشنمان و دوستاني مثل تو است که بدتر از دشمناند. حالا من خيلي خوشحالم که لاک سنگي به اين خوبي دارم و دلم ميخواهد توي اين آب روان کمي شنا کنم و دست و پا بزنم و بازي کنم.» عقرب خواست بگويد: «اين کار را نکن، توي آب که جاي بازيکردن نيست. من توي آب ميافتم.» اما تا بخواهد حرفي بزند، لاکپشت تکاني به خودش داد و عقرب را توي آب انداخت. درباره کسي که کارهاي بد انجام دهد و ديگران را آزار و اذيت کند، اما خودش زشتبودن کارهايش را به گردن نگيرد و از آنها ناراحت نباشد، ميگويند: «نيش عقرب نه از ره کين است، اقتضاي طبيعتش اين است.»نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |