مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب

مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب
فرهنگی،دینی،خبری

تلخ و شيرين

رمضانی قاسم

چه کشکي، چه پشمي

چوپاني گله را به صحرا برد. به درخت گردوي تنومندي رسيد. از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد و ناگهان گِردباد سختي درگرفت. خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه‌اي را که چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي‌برد.

ديد نزديک است که بيفتد و بميرد يا دست و پايش بشکند.

در حال نااميدي از دور بقعه‌ي امامزاده‌اي را ديد و گفت: «اي امامزاده گله‌ام نذر تو، اگر از درخت سالم پايين بيايم!» قدري باد آرام شد و چوپان به شاخه‌ي قوي‌تري دست زد و جاپايي پيدا کرده و خود را محکم گرفت گفت: «اي امامزاده! خدا راضي نمي‌شود که زن و بچه‌ي من بيچاره از فقر و بدبختي بميرند و تو همه‌ي گله را صاحب شوي، نصف گله را به تو مي‌دهم و نصفش هم براي خودم.» قدري پايين‌تر آمد.

وقتي که نزديک تنه‌ي درخت رسيد گفت: «اي امامزاده، نصف گله را چطور نگه‌داري مي‌کني؟ آن‌ها را خودم نگه‌داري مي‌کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو مي‌دهم!»

وقتي کمي پايين‌تر آمد گفت: «بالأخره چوپان هم که بي‌مزد نمي‌شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتي باقي تنه را سُر خورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: «مرد حسابي چه کشکي چه پشمي؟ ما از هول، يک غلطي کرديم. غلط زيادي که جريمه ندارد!»

يکي بود، يکي نبود!

عاشقش بودم، عاشقم بود.

وقتي عاشقم شد که ديگه دير شده بود.

حالا مي‌فهمم که چرا اول قصه‌ها ميگن: يکي بود، يکي نبود! يکي بود يکي نبود، اين داستان زندگي ماست.

هميشه همين بوده، يکي بود، يکي نبود...

برايم ناآشناست که چرا در افکار شرقي‌مان «با هم بودن و با هم ساختن» نمي‌گنجد؟

و براي بودن يکي، بايد ديگري نباشد.

هيچ قصه‌گويي نيست که داستانش اين‌گونه آغاز شود، که يکي بود، ديگري هم بود... همه با هم بودند.

و ما اسير اين قصه‌ي کهن، براي بودن يکي، يکي را نيست مي‌کنيم. از دارايي، از آبرو، از هستي، انگار که بودنمان وابسته به نبودن ديگري است.

انگار که هيچ‌کس نمي‌داند، جز ما، و هيچ‌کس نمي‌فهمد جز ما. و خلاصه‌ي کلام اين‌که: آن کس که نمي‌داند و نمي‌فهمد، ارزشي ندارد، حتي براي زيستن، و متأسفانه اين هنري است که آن را خوب آموخته‌ايم.

هنر «بودن يکي و نبودن ديگري»!

وعده

فرمانده‌اي در يک شب سرد زمستان از مقرش خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک، در سرما نگهباني مي‌داد.

از او پرسيد: «آيا سردت نيست؟»

نگهبان پير گفت: «چرا اي فرمانده، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم!» فرمانده گفت: «من الآن به مقر خودم مي‌روم و مي‌گويم يکي از لباس‌هاي گرم مرا برايت بياورند.»

نگهبان ذوق‌زده شد و از فرمانده تشکر کرد؛ اما فرمانده به محض ورود به مقر فرماندهي، وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد، جسد سرمازده‌ي پيرمرد را در حوالي مقر فرمانده پيدا کردند در حالي که در کنارش با خطي تقريباً ناخوانا نوشته بود: «اي فرمانده، من هر شب با اين لباس کم، سرما را تحمل مي‌کردم؛ اما وعده‌ي لباس گرم تو مرا از پاي درآورد!»

قرض

«طنز انگليسي»

دو دوست به نام‌هاي سام و مايک در حال مسافرت با اتوبوس بودند. ناگهان اتوبوس توقف کرد و يک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند. آن‌ها نيمي از ساعت و اشيا‌ي قديمي تمام پول‌هاي مسافران را گرفتند. سام تا اين وضع را ديد فوري کيف پول خود را باز کرد و بيست دلار از آن بيرون آورد. او اين بيست دلار را به مايک داد.

مايک پرسيد: «چرا اين پول را به من مي‌دهي؟»

سام جواب داد: «يادت مي‌آيد هفته‌ي گذشته وقتي من پول نداشتم تو به من بيست دلار قرض دادي؟» مايک گفت: «بله، يادم هست.» سام گفت: «من دارم پولت را پس مي‌دهم.»

ديوار شيشه‌اي ذهن

يک روز يک دانشمند يک آزمايش جالب انجام داد... اون يک آکواريم شيشه‌اي ساخت و آن را با يک ديوار شيشه‌اي دو قسمت کرد.

توي يک قسمت يک ماهي بزرگتر انداخت و در قسمت ديگر يک ماهي کوچکتر که غذاي مورد علاقه‌ي ماهي بزرگتر بود.

ماهي کوچک تنها غذاي ماهي بزرگ بود و دانشمند به اون غذاي ديگه‌اي نمي‌داد... او براي خوردن ماهي کوچک بارها و بارها به طرفش حمله مي‌کرد. اما هر بار به ديوار نامرئي مي‌خورد. همون ديوار شيشه‌اي که آن را از غذاي مورد علاقه‌اش جدا مي‌کرد.

بالأخره بعد از مدتي از حمله به ماهي کوچک پشيمان شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواريم و خوردن ماهي کوچک کار غيرممکنه.

دانشمند، شيشه‌ي وسط را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز کرد، اما ماهي بزرگ هرگز به سمت ماهي کوچک حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت ديگر آکواريم نگذاشت.

اون ديوار شيشه‌اي ديگه وجود نداشت؛ اما ماهي بزرگ توي ذهنش يک ديوار شيشه‌اي ساخته بود. يک ديوار که شکستش از شکستن هر ديوار واقعي سخت‌تر بود.

اون ديوار باور خودش بود. باورش به محدوديت. ما هم اگه خوب توي اعتقادات خودمون جستجو کنيم، کلي ديوار شيشه‌اي پيدا مي‌کنيم که نتيجه‌ي نگاه‌ها و تجربياتمونه و خيلي‌هاشون هم اون بيرون نيستن و فقط توي ذهن خود ما وجود دارند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 18 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:31 ] [ حسین زارع ] [ ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب و آدرس sagha3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینک های مفید
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 61
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 82
بازدید ماه : 1972
بازدید کل : 329040
تعداد مطالب : 341
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 61
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 82
بازدید ماه : 1972
بازدید کل : 329040
تعداد مطالب : 341
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

-----------------
ایران رمان